ماجرای کوکال ها و استوار کهریزکی

هيومورسيون عقیده دارد: هدف از بداهه «كلام ناانديشيده» پردازي، كاوش در شخصيت، روابط و مناسبت ها و موقعيتها است، اما در وراي همه اينها هدف بداهه پردازي، كاوش در خود بازيگر، قلمرو شناخت ناخودآگاه، خاطره ها و عواطف او مي باشد.
دیروز 07/09/89  با پسر عموی گرامی در حال خوردن نوعی بسکوئیت محلی به نام غیر متعارف «کوکال» بودیم که به علت گیردادنها و کنایه های پسر عمو و دست انداختن من، که آدم شکلات ترک و اتریشی رو ول میکنه از این ها آتا آشغالها میخوره!!!یه خاطره از دوران آموزشی خدمت سربازیم به ذهنم خطور کرد که با خودم گفتم بد نیست مکتوب کنم.
روزهای اول آموزشی را در پادگان خرمنکوه در شهرستان فسا میگذراندم.انسان شوخ و اهل ریسکی بودم و مدام سر به سر این و آن میگذاشتم.در یکی از روزهائی که ما را برای آموزش های رایج نظامی به محل مخصوص رژه میبردند،به سرم زد دستیار افسر آموزش که استواری اصالتاً بوشهری و ساکن استهبان بود و چهره ی فوتوژنیک و هارمونیکی داشت(مخصوصاً آن چهره ی مثلث برمودائی و موهای وزوزی اش) را کمی سوژه کرده و سر به سرش بزارم.
از قضاء این دفعه را در محاسبه اشتباه کرده و به عبارتی به کاه دان زده بودم.استوار با حالتی که فقط در زندان ابوغریب و گوانتانامو و همین کهریزک خودمان میتوان یافت،قصد تصویه حساب با من را نمود!
استوار با خشم انتقام جویانه ای مرا به دستشوئی ها و سرویس های پادگان هدایت کرد. پادگان در حوالی دهه ی 40 و توسط مستشاران آمریکائی ساخته شده بود و سنک سرویس بهداشتی هایش از سفیدی به رنگ های مختلفی گرائیده بود، و به من امر کرد که تا زمانی که رنگ این سنگ ها را به رنگ مدل کارخانه ایش در دهه ی 40 برنگردانم حق ورود به آسایشگاه را ندارم!
با فرچه ای که استوار کهریزک نما و خشمگین به دست من سپرد از ساعت 9 صبح لغایت 11:30 مشغول عمل قبیه فرچه کشی بر روی سنگ های سرویس بهداشتی شدم و هر چه کوبیدم و صائیدم به درب بسته شش قفل بر خوردم!
اوایل فرچه کشی تا یک ساعت تمام خاندان نبوت این استوار کهریزک منش را بر باد فنا دادم که این بلا را بر سرم آورده بود ولی این کارها دردی را دوا نمیکرد و استوار هم از خر شیطان پائین بیا نبود که نبود.تمامی گزینه های مسالمت آمیز را بررسی و مرور نمودم که یادم آمد در روز خداحافظی از خانه و کاشانه مادر بزرگ گرامی دو سه کیلو از همین بسکوئیت های محلی«کوکال» را که بسکوئیتی سفت و سنگی بود در توشه ی ما گذاشته،شاید در لحظاتی که روده ی بزرگ با روده ی کوچک گلاویز شد چاره ساز گردد.
استوار خشمگین و کهریزکی هر نیم ساعت یک بار مراجعه و ناظر پیشرفت کار میشد و پوزخند ملیحی میزد و میرفت.در یکی از همین آمدن و رفتن ها به او پیشنهاد دادم که اگر من را از فرچه کشی خلاص کنی روح و روانت را شاد خواهم کرد و بدین ترتیب پیشنهاد رشوه ی بسکوئیتی به او دادم تا شاید از خیر این کار بگذرد.
استوار سست تر از آنی بود که تصور میکردم و هنوز پیشنهاد من از نوک زبان به کلام مبدل نشده بود قبول کرد! با من سراغ ساک لباس هایم آمده و تمامی بسکوئیت ها را از من گرفت و شرش را از من کم کرد و در موقعی که داشت شر خود را کم میکرد،با خود بلغور نمود که تو هم شمس اللهِ خوبی هستیا!!!
یک نگاه متعجب به استوار و یک نگاه به اتیکت روی یونیفورمم کرده و در لحظه ای به اسم خودم شک کردم،متعجب که اصلاً نام من شمس الله نیست! بعد از ظهر که با بچه ها در مورد این موضوع بحث و جدل میکردم و کلی سوژه ی خنده شده بودم آخر سر مسأله را بر روی واژی شمس الله نگه داشته و به بچه ها گفتم جریان شمس الله چه بوده؟
تورج که اصالتاً کازرونی بود و با هم به فسا اعزام شده بودم زد زیر خنده و گفت در اینجا به اصطلاح به انسانهای هالو و برای سوژه کردن میگویند شمس الله و مبارکه که تو هم مث ما از این واژه ی دل انگیز بی نصیب نموندی! بعدها من متوجه شدم تک تک بچه ها را هم شمس الله و هم فتح الله نام گذاری کرده و کلی ما را دست انداخته اند!!!
فردا صبح هم که طبق روال روزهای گذشته مشغول ورزش صبحگاهی و تمرین رژه شدیم،در صف عریض و طویل رژه،استوار کهریزکی مدام با چشمان نافذش دنبال من میگشت که به خیال خود کاسبی دیگری راه بیندازد اما این دفعه را روی دست خورده بود،زیرا که همچون مارگزیدگان از ریسمان سیاه و سفید میترسیدم و نه قصد سوژه کردن داشتم و نه شمس الله دیروزی بودم!
پ.ن: کوکال نوعی بسکوئیت محلی،قطور و سفت است که از آرد گندم، آرد برنج، روغن حیوانی، شکر، گلاب و زعفران که در منطقه ی بندرماهشهر و حومه درست می شود.
تصویری از این بسکوئیت کذائی!
لینک به مطلب:

یائسگی فرهنگی

در مغازه های بسیاری از کسبه و در اغلب قریب به اتفاق منازل ما ایرانی ها مجسمه های کوروش و کتیبه ی معروف حقوق بشرش به چشم میخورد،و در بهترین حالت ممکن جایش در ویترین مغازه و یا بوفه و طاقچه ی منازلمان است!
حضرت ابراهیم با تمام مشقتی که تحمل نمود روزی فکر نمیکرد در سرزمینی در حوالی بتخانه ای که تبر بر نابودیش بست،از تندیس انسانهای آزاده و بزرگ مرتبه های سرزمینی برای پز دادن استفاده شود و رسالت اصلی که این مردمان به تندیس کشیده  داشتند به باد فراموشی سپرده شود و قسمت تجملات و زیبائی این رسالت ها رخ نمای هر کوچه و برزن گردد.
در ایران امروز کورش و تندیسش شده فخر فروختن برای موجوداتی که داعیه ی انسانیتشان فقط حمل گردنبند فروهر باستان،یادگار  پیشینیانشان است و کرامت انسانی را به کناری زده و در ویترین ها حبس نموده اند.
امروز دیگر برای دیدن یک فیلم وسترن زحمت روشن کردن پیچ تلوزیون را بر خود نمیخرم و با یک قدم زدن در خیابان صحنه هائی واقعی و بدون اغراق را بدون خریدن حتی یک بلیط زوار درفته ی سینمای وطنی  به تماشا مینشینم(نمونه اش را همین دیروز 30/8/89 دیدم،که سه جوان نشسته بر ترک موتور با یک میله گرد بر کمر جوانکی به انتظار تاکسی در حاشیه خیابان کوبیدند،حال بدون ابنکه جوانک مضروب را بشاسند و یگانه هدفشان خالی نمودن انرژی انباشته شده بود!)
سالیانه هزاران انسان به سفر آسمانی حج میشتابند و هزاران هزار پول را صرف این میکنند که لفظ حاجی را بر پیشانی اشان زده شود و حال آنکه تاریخ بیدار،هر دم بر پیشانی ما انگ رزالت و بیچارگی میزند که نتیجه اش برای ما یائسگی فرهنگ ایران زمینیست که داعیه ی  بشر دوستی اش به گواه کتاب های خالی از محتوای درسی اش آسمان هفتم را نشانه رفته است.
شاید عده ای تصور کنند که تراژدی میدان کاج تهران یک نقطه ی سیاه در تاریخ این مملکت باشد اما آیا به راستی چنین است؟
این سرزمین نقطه های سیاهی در تاریخ خود دیده که این حادثه در برابر آن همه اجحاف خود کرده در حد صفر و ناچیز است.ملتی که همه حال به دنبال اسطوره سازی و استوره کشی بوده برای پر کردن خلاء فرهنگی خود.
اخیراً در شبکه پر طرفدار اجتماعی فیس بوک صفحه ای باز شده(اینجا+اینجا+اینجا) جهت نکوهش و ابراز  تنفر از لیلا اوتادی بازیگر زن سینما،که جرمش شایعه برای بازی در یک فیلم پرحاشیه است که خود از آن بی اطلاع است و به کرات توسط افراد مختلف تکذیب شده است!
در این صفحاتی که در فیس بوک برایش درست کرده اند هم عده ای انسان ساده لوح عضو گشته و مطالبی هم ذکر نموده اند و خود بریده وخود دوخته اند بدون اینکه زحمت این را به خود دهند و تصور کنند که مجرم کس دیگریست! فردا هم آخر سر در این بازی کودکانه و لج بازانه طرف مقابل هم همین بازیگر بیگناه را به عرش برده و تندیسی به او میدهد!
در ایران امروز مردم به دو گروه تقسیم گشته اند.گروهی به دنبال ماهی گرفتن از آب گل آلود و فتح الفتوح و گروه دوم تلاش برای نباختن وزنده ماندن.و در این بین هر آئینه انسانیت ذاتی جایش را به توحش ذاتی میدهد.

ميان ِ کتاب‌ها گشتم

میانِ کتاب‌ها گشتم
میانِ روزنامه‌های پوسیده‌ی پُرغبار،
در خاطراتِ خویش
در حافظه‌یی که دیگر مدد نمی‌کند
خود را جُستم و فردا را.
عجبا!
جُستجوگرم من
                   نه جُستجو شونده.
من این‌جایم و آینده
در مشت‌های من!
احمد شاملو/مدایح بی صله/ميان ِ کتاب‌ها گشتم/1360