خاطرات خدمت سربازی(قسمت سوم)

امام علی (ع) می فرماید: کارها چنان در سيطره تقدير است که چاره انديشى به مرگ مى‏انجامد و بهترين بى‏نيازى، ترک آرزوهاست ...
نزدکی های صبح بود که به ماهشهر رسیدیم اتوبوس من و چند تا از بچه های دیگه رو در ماهشهر پیاده کرد و بقیه رو به سربندر برد .هوا خیلی سرد بود ( هوای ماهشهر در زمستان سرد و استخوان سوز است)،یه 45 دققه ای تو شهر سرگردان بودم تا این که یه تاکسی گیر آوردم و به خونه رفتم نزدیکی های سحر بود، نمیدونین چه لحظه ای بود مادرم بی نهایت خوشحال بود و اشک میریخت.
یه 6 روزی واسه خودم تو شهر پرسه زدم ولی ته دلم خوشحال و راضی نبود (شاید به خاطر این بود که من دیر با جوی خو میگیرم) 
بلاخره روز برگشتن فرا رسید و من و بچه ها با هم قرار گذاشتیم که تو سه راهی امیدیه همدیگر رو ملاقات کنیم ...
به فسا رسیدیم تو ارتفاعات بارش برف شروع شده بود . یه چند روزی به همین منوال سپری شد و ما کم کم با جو پادگان خرمنکوه اخت میشدیم .جدائی واسم خیلی سخت بود ولی من طبق عادت های قبلیم هیچ وقت نه با این مسأله کنار آومدم و نه پذیرفتم !!!
کم کم کلاسهای قرآن و معارف شروع میشد. از طرف گروه عقیدتی سیاسی پادگان همه روزه واسه بچه ها از این جور کلاسها برگذار میشد. چون ماه رمضان شروع شده بود حال و هوای خاصی داشت (شاید این از خوش اقبالی من بود)
هر کسی واسه خودش تفسیر خاصی داشت.گروهی ناراضی از این وضع و عده ای هم فرصت رو غنیمت شمرده بودن و تا میتونستن غرق عبادت بودن .اما من جزء هیچ کدوم از این دو گروه نبودم .
تا اون موقع تفسیر درستی از دین و این قضایا نداشتم ولی انسان بی ایمانی هم نبودم!!! شاید این به دلیل طبیعت سخت من بود که خیلی سخت یه موضوع مورد قبولم واقع میشد.
شب و روز من به همین منوال سپری میشد و دچار روزمرگی شده بودم .گردابی وحشت زا تو پیلۀ تنهائی خود ساخته که خود ساخته بودم .
این تفکر همچون موریانه ای به وجودم چنگ انداخته بود و موجب انحلال درونی من شده بود .من اصولاً انسان جمع گرائی بودم ولی ناخواسته یا خواسته حس فرد گرائی در وجودم القا شده بود و به وجودم چنگ میزد.
تا اینکه روزنه های امید به واسطۀ لطف ونگاه معبود در وجود بی روحم  دمیده شد و من و از این باتلاق بی پایان به سوی ساحل امید رهنمون ساخت.
شبی خواب دیدم در کنار نهری ایستاده و از آب آن نهر مینوشم ولی هرگز سیراب نمیشم !!! بر آب مشکوک شده ودیگر آب ننوشیدم ناگهان چهرۀ آشنائی را دیدم ،باور کردنی نبود آن چهرۀ برادرم فرهاد بود (فرهاد در حادثۀ سیلوی بندرامام  جان به جان آفرین تسلیم کرد) به اوگفتم هر چه از آب مینوشم سیر نمیشم.او گفت به خاطر این است که تو داری از سراب مینوشی این سراب است، آب نیست!
او گفت تو به دنبال آبی و آب در نزدیکی تو، و تو از هر سو بر زمین بکوبی آب میبینی!!! نزدیکی های صبح بود که با صدای ارشد گروهان مهدی فانی از خواب بیدار شدیم، این تفکر و خواب غیرمنتظره یک لحظه هم مرا رها نمیکرد .تعبیر خواب نمیدانستم ولی به روایت آسان تعبیرش این بود که آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
تصمیم نهائی خود را گرفتم و در اولین نماز جماعتی که پس از این خواب بود حضور یافتم .مدتی را به همین منوال ادامه دادم ،دیگر آن امین منزوی و سرگردان نبودم ، من به چاه واقعی آب دست یافته بودم ...
ادامه دارد ...

زنده باد زندگی

بلند خواهم شد
پرده شک را کنار خواهم زد
و پنجره تردید را تا انتها باز خواهم کرد
تا بوزد نسیم خدا در اتاق تنهایی من !
تا نسیم بزداید زطاقچه غبار خاطرات گذشته ام را
خاطراتی که مرا تا تهی برد !
و لیوانی را که در گوشۀ اتاقم قرار دارد
را برخواهم داشت
و با نیمه پر آن
تمام گلهای قالی را آب خواهم داد
تا برویند و برایم ارمغان بیاورند
پروانه های شادی را
و سر به بیرون پنجره خواهم برد
و با صدای که همه مردمان
دنیا بشنوند
فریاد خواهم زد
«زنده باد زندگی »

خاطرات خدمت سربازی(قسمت دوم)

یادش بخیر انگار همین دیروز بود .
غروب بود داشتن لوحه نگهبانی رو آماده میکردن چون ما هنوز آموزشی بودیم هنوز اجازه نداشتیم اسلحه(چماق) به دست بگیریم (تا دلتون بخواد جارو و تی به دست گرفتم!!!)
خلاصه شب شد و ما واسه شام آماده شدیم. ما رو مث ارتش شکست خورده به صف کردن. شور و ولوله ای تو رستوران خرمنکوه(پادگان آموزشی ما) به پا بود اگه خودمون اینکاره نبودیم فکر میکردیم الان سلف سرویس واسه مون آماده کردن!!!
سرتون و به درد نیارم همه مون که واسه شام آماده شدیم (مجسم کن همه داغون وگرسنه)  یه دفعه چشم مون به شام افتاد، دمپائی ابری!!!(کوکو سبزی) هیچ کدوم از بچه ها نتونست باهاش کنار بیاد همه تو سطل آشغال انداختن (حتی گربه چاق و چله برزن نتونست ازش بخوره ) ولی من وقت خوبی واسه خنده گیر آورده بودم و دمپائی ها را با خودم به آسایشگاه آوردم و به دارت تبدیلش کردیم و با چنگال مورد هدف بچه ها قرار گرفت (انگار تو میدون تیر بودیم !!!) ...
اون شب لوحه رو خوندند و از سر شانس بد من شدم نگهبان سرویس ها !!!
ارشد و افسر نگهبان شب من و به گوشه ای بردند و بهم گفتند : فرض کن داری از نقطه صفر مرزی نگهبانی میدی .منم کم سن و سال و جو گیر، تا ساعت 3 که آخر پاسم بود دل تو دلم نبود که نکنه یه چیزی از دستشوئی کم شه و دمار از روزگارم درآورند!!!
صبح که شد، شده بودم سوژۀ بچه های آسایشگاه و کلی سر به سرم گذاشتند(این بماند که نوبت خودشون کلی انتقام گرفتم ) .روزها و شب ها از پی هم میرفتند و هیچ کس با من تماسی نمی گرفت خیلی دپرس شده بودم تا این که صدا زدند سرباز وظیفه : امین ... من صد متر دویدم که اگه تو اون شرایط به المپیک میرفتم حتماً مدال میگرفتم!!!
شب و روزای غریبی بود .تو همون شرایط بود که قدر خانواده ام رو دونستم .
هر صبح هم تمرین رژه داشتیم ،طبل بزرگ زیر پای راست و ...
یکی از همین صبح ها بود که یهو سر و کلۀ یه کامیون پیدا شد! همه مون فاتحۀ هم رو خونده بودیم .میدونستیم قراره چی بشه ولی از جزئیات خبر نداشتیم .هوا خیلی سرد بود که جناب سروان نجاری و استوار بردبار یه چند تا بیل اندازه هیکلمون به مون دادند گفتند یا علی!!!
وای کامیون پر از سیمان فله ای بود. زرنگی کردم یه دو سه بیل زدم و بعد به یکی از بچه ها سپردم بره داد و هوار راه بیندازه که سرباز امین .... تلفن از شهرستان داره !!! خالی بسته بودم از تلفن خبری نبود .خلاصه بر و بچ هم آسایشگاهی یه 2 ساعتی با بیل دست و پنجه نرم کردند و خسته به آسایشگاه اومدن و خوشحال که 5 روز مرخصی تشویقی گرفتیم ! آخه کی تا به حال دیده واسه خالی کردن سیمان تشویقی بدن !!! (بعدها همه شون فهمیدن سر کاری بوده)
مث زندونیا شده بودیم همش ترانه غمگین زیر لب زمزمه میکردیم و همدیگه رو در آغوش میگرفتیم (کسی که مطلع نباشه فکر میکنه حالا شب عملیاته و شهادت!!!) هنوز دفتر یادگاریهای اون زمان را دارم  و بعضی وقتها بهش یه نگاهی میکنم و کلی حال میکنم !
از اون مسمومیت کزائی بگم که کلی پادگان رو به هم ریخت و جو رو متشنج کرد.قضیه از این قرار بود که تو منطقه فسا ماهی رو با ماست میل میکنند و ما بچه های جنوب به شدت بیزار از این عمل ! اونا ماهی رو با برنج قاطی کرده بودند (به قول خودشون ماهی پلو اونم کنسرو دهۀ 50) و یه ماست هم روش .چون ما نزدیکی های سردوشی گرفتن مون بود تا مغرب تمرین رژه میکردیم و خسته به رستوران رفتیم . چشمامون از بس که رژه رفته بودیم بشقاب شام رو نمیدید!!! ظرف شام رو با خاک یکسان کردیم و تازه اول ماجرا شروع شده بود.همه دل درد گرفته بودیم انگار یه گربه رو تو شکم مون ول کرده باشند همه از درد به هم میپیچیدیم !(البته این خودش از یه طرف خوش شانسی بود چون واسه جبران اشتباه گفتند یه چند روزی برین ولایت!!!)
ولایت رفتنمون هم کلی ماجرا داشت .ترمینال شیراز روبهم ریخته بودیم که مدیریت ترمینال مجبور شد واسه مون اتوبوس VOLVO دربست کنه و از شرمون خلاص شه.
اتوبوس ،اتوبوس نبود دیسکوی متحرک بود.اولاش راننده مرتب بهمون گیر میداد بعدش فهمید که گیر دادن فایده نداره و اینم جزء سرنوشتشه که با ما همسفره .طوری شده بود که اگه راننده سیبیل کت و کلفتی  نداشت اتوبوس رو به عنوان غنیمت جنگی بر میداشتیم و یه آبی هم روش !!!
کم کم  که از استان پر رمز و راز فارس که دور میشدیم الفتی بین بچه ها و راننده پیدا میشد . بچه ها چیزی تو دلشون نبود ،بچه های ساده ای بودند اونجا بود که خیلی از واقعیت های زندگی واسم نمود پیدا کرد .اکثرشون وضع مالی خوبی نداشتند و از طبقه زیرین اجتماع ناهماهنگ ایران بودند .خیلیها از سر ناچاری که فردا بتونن یه کاری تو این آشفته بازار پیدا کنند ملزم به انجام خدمت سربازی شده بودند و خیلیهاشون از سر لجبازی با خود (خود من)...
قبل از این که تو چنین شرایطی قرار بگیرم خودم و تو یه پیله خودساختۀ غرور کاذب پیچیده بودم و این تازه شروع پوست انداختن من بود ،پوست انداختنی که بعدها مسیر زندگی ام رو تغییر داد و من و از زوال دهشتناکی رو به ساحل آرامش هدایت ساخت .
ادامه دارد ...