دی ماه 1381 پایگاه پنجم شکاری شهید اردستانی و من جوانکی تقریباً 20 ساله.یک روز پاسداری و یک روز استراحت،که در ظاهر لفظ استراحت بر آن بود،چرا که از 24 ساعت استراحت 8 ساعت آن در آش و لاش شدن من میگذشت و الباقی در فرار از ارشدها و حضور و غیاب و نماز جماعت.
تقریباً تمام پست های پاسداری و نگهبانی پایگاه را در زمستان پاس داشتم،یک شب در بیابان برهوت و همنشین با یک سگ بی کس در کنار رادار و نیم روزی دیگر در کنار اطاق VIP عملیات و روزی دگربار در شیلترهای پروازی.
بوی عید به مشام می رسید و نزدیک دو ماه بود که نه تماسی با من گرفته میشد و نه از مرخصی هفتگی و ماهانه خبری بود.پی اش را گرفتم فهمیدم تماس نگرفتنها به دلیل فراموشی خانواده نبوده بلکه سویچینگ خط را وصل نمیکرد و مواقعی که ارتباط وصل بود من در گوشه ای پرت،مشغول پاس داشتن ها.
آخرین صبحگاه مشترک سال،تیمسار بعد از مدتها آماده ی حضور در صبحگاه مشترک بود.از صبح ساعت 5 رمق مان را کشیده اند که احیاناً در حضور تیمسار سوتی ندهیم.
سه ماه بود که به پایگاه تقسیم شده بودم و در این مدت حتی یک بار هم تیمسار را زیارت نکرده بودم،ولی از قدیمیها شنیده بودم که تیمسار اعمال و رفتارش عشقیست و تا خبری نباشد تنش را تکان نمیدهد و صبحگاه بیا نیست که نیست!
حس میکردم کارم از آنچه که به نظر میرسید زارتر شده است،بعد از کلی بلغور کردن و شعر بافتن های رایج یک فرمانده،ذکر نمود؛که به دلیل حمله ی ایالات متحده
(تیمسار بسان روزهای جوانی آمریکا را ایالات متحده خطاب کرد)به عراق،کلهم اجمعین مرخصی ها لغو و در حالت آماده باش می باشیم.
حس میکردم که این اولین عید نوروز را رو دست خورده ام و در افکارم تمام گزینه ها را مرور میکردم.فرار از فنس ها و حصارهای امنیتی پایگاه که 14 کیلومتر مسافت داشت،گرفته،تا پاچه خواری های معمول و رایج در آن فضای منحوس!
اما نه،من به این ادبیات نامتجانس پاچه خوارانه آشنا نبودم و کلاً نزدیک شدن به فنس ها هم کاری نابخردانه بود،چرا که برای پاسداری از فنس ها و حریم پایگاه سگهای دو متری و غول پیکر از آلمان خریداری شده بود،بنابراین عطای رفتن را به لقاء بخشیده و در افکارم حس ماندن و سوختن و ساختن رو القاء نمودم!
هر طوری بود ایام عید و فروردین را گذراندم.شانس و اقبال از غیب سر برآورد و پدر یک آشنا و واسطه را گیر آورد و من را از شر پاسداری دادن در آن فضای رعب و وحشت ها رها ساخت.
اردیبهشت ماه 1382 و من را برای قسمت تأمین مسکن که یکی از قسمت های اداری پایگاه بود از گروهان پاسداری ثارالله کسر کرده و به منازل سازمانی پایگاه کوچ دادند.محل جدیدم در دو اطاقه های پایگاه بنا بود.معماری پایگاه طوری بود که در دو اطاقه ها درجه داران مجرد و تبعیدی و در سه اطاقه ها افسران جوان و موی دماغ و در چهار اطاقه ها افسران قدیمی و زواردرفته و در پنج اطاقه ها خلبانان و فرماندهان ارشد اسکان داشتند.
اوایل زندگی در مکان جدیدم غریب مینمود،و من در دوران نقاهت پس آن دوران سخت قرار داشتم.روزها و شبها سپری میشد و من تنها در یک دو اطاقه در میان افکارم ولو بودم و کار هر روزم شده بود باز و بسته کردن پیچ تلوزیون!
مدتی زمان برد تا با محیط جدید خو گرفتم،کم کم برای خرید نان و مایحتاج زندگی تنها،به بازار پایگاه میرفتم و ارتباط من از تلوزیون و تخت خوابم به محیطی دیگر بسط داده میشد،بی آنکه خود دانم و حس کنم.
خرداد ماه نزدیک بود و با دوچرخه ای که در اختیارم بود،سخت مشغول آمار گرفتن از خانه هائی بودم که ساکنانشان یا بازنشسته شده بودند و یا منتقل ولی خانواده هایشان هنوز در پایگاه ساکن بودند.
تلوزیون سیاه و سفیدی بود که با مبلغ 8500 تومان از سرباز قبلی که اهل کامیاران بود خریده بودمش،آنجا بیشتر در جریان جنگ عراق قرار میگرفتم و بیشتر وقت من با آن تلوزیون سیاه و سفید میگذشت،آنجا تمام دنیا را سیاه و سفید میدیدم!
در دو اطاقه ها زندگی جور دیگر جریان داشت.درجه دارانی که در میان محیط نظامی و پادگان میدیدم در این فضا رخ و صورتی دگر داشتند.بیشتر که وارد جزئیات میشدم بر ابهاماتم افزوده میشد.
در آن زمان کله ام بوی قرمه سبزی میداد و از هر نوع بازخورد اجتماعی و محیطی به دور بودم!
در پشت دو اطاقه ی ما که دو اطاقه ی اول بود چند تا جوانک بودند که در گردان نگهداری هواپیماهای جنگنده مشغول انجام وظیفه بودند،اهل اندیمشک بودند و دنیای پیچیده ای داشتند!
کم کم به دلایلی که همه ی ما ایرانی ها در آن مشترکیم(مثل قرض گرفتن نان و نمک و فلفل) ارتباطمان بیشتر و بیشتر شد.چون هم سن و سال هم بودیم از لحاظ برقرای ارتباط مشکلی نداشتیم و ارشد و زیر دست و این ادا اطوارهای رایج نظامی حالیمان نمیشد!
روزها که همه سرگرم کارهای محوله بودیم و شب ها در جوار هم.قبل از این که راهی خدمت شوم،پدر طی یک عملیات پیچیده ی نصحیت طلبانه و توجیه همه جانبه،به من گوشزد نموده بود که با نظامی جماعت دمخور نشو که کاری بس خطرناک و خسران آور است! پدرم حق داشت،چون رنگ سربازی را ندیده بود و یا هر چه میدانست از نظامیان آن دوره بود و نه از این دوره ی رنگ پریده و مردود!
آنجا به واقعیت های ملموسی رسیدم که قبل از آن تلوزیون و روایت فتح برایم حکایت رستم و سهراب را به خوردمان میداد. و سعی در وراونه جلوه دادن حقایقی داشت که خود در حال گذران از آن بودم.آنجا حکایت علی بابا و چهل دزد بغداد را با دیدگان خودم لمس کرده و تجربه نمودم!
کسانی که به خاطر نبود کار و شغلی مناسب در آن شرایط قرار گرفته بودند و هیچ گونه شباهتی با مهره های مجسم کرده ی آقایان نداشتند.همه در بزم و الواطی بودند و روزها را با بسم الله و تقبل الله و شبها را با نوش و سلامتی و لفظ همین امشبه رو عشقست میگذراندند!
و من همچنان بسان تلوزیون سیاه و سفیدم دنیا را در دو رنگ سیاه و سفید تجسم نموده و تفکر میکردم که اینان،چگونه میخواهند از این کیان بی رمق پاسداری نمایند!
شاید ادامه داشته باشد./.