دیپلماسی انسان و دیپلماسی غیر انسان

مدتهاست که یک تراژدی عیارگونه به اسم جشن عاطفه ها برگذار می نمائیم و خود نمیدانیم هدفمان از طرح و اجرای چنین اعمال و رفتاری چیست.در زلزله ها و بلایای طبیعی و خانمان سوز از حسن اعتماد دیگران سوء استفاده میکنیم و کمک های انسان دوستانه اشان را در بازار سیاه به فروش میرسانیم و دست آخر خود را اشرف مخلوقات و دایه ی مهرباتر از مادر تصور نموده و بر علوم انسانی تازیانه میزنیم بی آنکه به جای شناخت انسان کمی هم در مورد علوم حیوانی و جانور شناسی تحقیق و تفحضی کرده باشیم!
یکی از دوستان در صفحه ی فیسبوکم،یک لینک ویدئو قرار داده بود که با کلیک بر روی لینک به یوتیوب منتقل شدم.آن طور که مشاهده و تصور نمودم این ویدئو مثال کامل و گویائی از یک دیپلماسی بین دوگونه از موجودات زنده ی کره ی خاکیست که نه ادعای اشراف بر جهان را دارند و نه مدعی اخلاقیات.جوجه اردکی که بنا بر حس غریزه ای که خداوند در نهادش قرار داده مقداری غذا را از روی تخته سنگی با منقارش گرفته و مانند یک مادر در دهان ماهیانی که گرداگردش قرار دارند مینهد!
ای کاش و ای کاش و هزاران ای کاش به جای ادعاهای پوچ و پوشالی و اخلاق معابانه و سیخونک زدن به دیگران و تباه کردن فرصتها،کمی هم از علوم حیوانی و جانورشناسی بهره ای برده بودیم!
موریس مترلینگ میگوید؛ روزي كه بشر كاملاً به ناداني خود پي برد، به موفقيت بزرگي دست يافته است؛ زيرا دانش در اين دنيا چيزي جز پي بردن به ناداني نيست.
باشد که تا عمرمان بر مدار هستی میگردد،به راه راست هدایت شویم...
پ.ن: پیشنهاد میکنم اگر به هر نحوی تماشای این ویدئو در وبلاگ به عللی که میدانیم و میدانند میسر نبود از لینک های زیر برای تماشا و یا دانلود استفاده کنید./.

دروغ(سیم و زر)

وقتي که سيم حکم کند، زر خدا شود
وقتي دروغ داور هر ماجرا شود
وقتي هوا، هواي تنفس، هواي زيست،
سرپوش مرگ، بر سر صدها صدا شود
وقتي در انتظار يکي پاره استخوان
هنگامه‌اي زجنبش دُم ها بپا شود
وقتي به بوي سفره‌ي همسايه، مغز و عقل
بي اختيار معده شود، اشتها شود
وقتی که سوسمار صفت پیش ِ آفتاب
يک رنگ، رنگ ها شود و رنگ ها شود. . .
وقتي که دامن شرف و نطفه گيرِ شرم
رجّاله خيز گردد و پتياره زا شود،
بگذار در بزرگي‌ ِ اين منجلاب يأس
دنياي من به کوچکي‌ انزوا شود! 
«سیمین بهبهانی»
صفحه ی ویژه سیمین بهبهانی در ویکی پدیا
اشعار سیمین بهبهانی در آوای آزاد

ملت زنده کش و مرده پرست

اگر اهرام ثلاثه ی مصر با داشتن سه هرم مثلثی در دنیا از عجایب هفت گانه ی گیتیست،ملت ایران هم با داشتن سه حرف منفصل (م ل ت) از شگفتی های روزگارست!
ملتی که از دیر باز بر مردگانش تقدس والائی مینهد و خواه آنکه چه بسا همین مرده گان را در زمان حیات با خِفت و خواری از خود رانده باشد.
ملتی که تا زنده ای راهی به افکار پرطلاطمش نداری و بسان گلیم و جاجیم مادربزرگ میمانی که بعد از مرگش میشود جزء آثار باستانی و یادبود دوران های زجر و محنت های او.
دیشب(1389/06/01) به مراسم ختم و هفتم یکی از عزیزان سفر کرده رفته بودم.از قضا یکی از مداحان اهل بیت هم به منزل عزیز سفر کرده ی  ما شرف یاب شده بود و قصد خواندن زیارت عاشورا را داشت.زیارت عاشورا که شروع شد عده ای شروع به گریه و زاری کردند و من بدون توجه به گریه زاری کسانی که حتی این آشنای ما رو بیشتر از دو بار هم ندیده بودند شروع به خوندن قرآن!
توی ساز باد مخالف بودم که یکی از کسانی که در مجلس بود،گفت؛ مگه نمیبینی که مداح داره زیارت میخونه؟ تو چرا داری قرآن میخونی؟ الان موقع خوندن قرآنه؟یعنی تو زیارت عاشورا را قبول نداری؟
سری جنباندم و با زبان بی زبانی به آن شخص فرمودم که ما یکی را لطفاً بی خیال شوید،و بگذارید با درد خود در گور خود بیارامیم!
مراسم که تمام شد،یکی از شور دعا میگفت و دیگری از این،که یارو مداحه سنگ رو هم به گریه وا میداره،و توی این میون تنها کسی که محلی از اعراب نداشت این عزیز سفر کرده ی ما بود!
بعد از مراسم که چشمم یه این طرف یاوه گو افتاد که میخواست من و به اصطلاح خفت کنه گفتم؛ توی مراسم قصد نداشتم جوابت رو بدم،اما خدائی زیارت عاشورا چه ربطی به این عزیز سفر کرده ی ما داشت؟
برو از همون کسی که الفبای دینی رو یادت داده بپرس تا فرق قرآن با زیارت عاشورا رو یادت بده چون من هر چی بگم تو از سوزش تحتانی فرضش مینمائی!
کاش به جای گریه و زاریهای عبس و بی فایده کمی برای شادی روح مرحوم سوره ای تلاوت میکردی نه این که از غم آرزوهای برآورده نشده ی خودت زار و زار گریه کنی،این عزیز سفر کرده ی ما وسیله بود در حالی که هدف خود خودت بودی!
هدف از ذکر این داستان فلاش بکی به شیوا نظر آهاری عزیز و دوست داشتنی بود.کسی که یار و یاور مظلومان و یتیمان بود و امروز بی کس و تنها در یک سلول یک متر و نیمی آهنین.
شیوا تا هست از او بگوئیم زان که رفت دیگر چه سود به نوشتن و گفتن ما مردم زنده کش و مرده پرست.
شیوا در حال ساخت سرپناه برای کودکان کار و خیابان
شیوا در حال عیادت از کودکان بی سرپرست
براستی سزای چنین خنده ای سلول یک متر و نیمیست؟
لینک به مطلب(بروز شده)

هدفمند کردن یارانه ها یا رایانه ای کردن جیب های خالی!!!

پیشنوشت: هشت ماه پیش در تاریخ 9 آذر 1388 پستی با مضمون هدفمند کردن یارانه ها یا رایانه ای کردن جیب های خالی ،نگاشتم که به علت اوضاع پیچیده ی کشور در آن ایام بازخورد مناسبی نداشت و توجه چندانی به آن نشد،از این رو آن را دوباره منتشر میکنم تا ضمیر فراموشی به سراغمان نیاید!!!
مدتهاست که در مورد واژۀ هدفمند دارم تحقیق و تفحض می نمایم.هر چه کتاب و سایت های اقتصادی و فرهنگ لغت مالی و اقتصادی و ریاضی رو مرور میکنم به این شکلی که آقایون تو بوق و کرنا میکنند چیز دهان پرکنی واسه متقاعد کردن خود پیدا نمیکنم.از یه طرف آقایون میگویند بحران اقتصادی و تحریم ها در کشور ما هیچ تأثیری ندارد .خب به چه دلیلی؟ به این دلیل که ما در کشور تمامی کالاهایمان مشمول یارانه داخلی میشود و به هیچ وجه تورم و بالا و پائین رفتن قیمت پایه در سفره مردم جائی ندارد!
روزی دگر بار میگویند؛که قیمت واقعی بنزین 700 تومانه و ما با یارانه دولتی لطف میکنیم به مردم صدقه میدهیم که میشود 100 تومان! یعنی تو کشور آمریکا و امارات مردم دارن 700 الی 1000 تومان واسه یه لیتر بنزین هزینه میکنند ولی ما داریم لطف میکنیم به ملت ! حالا من نمیدونم که دم روباه و باورکنم یا قسم حضرت عباس  رو. خب تا اینجا همۀ حرف آقایون منطقی و درست و هیچ کسی هم دوست نداره دولت به خاطر این که مردم یه مسافرت بی ارزش برن و حال و هوائی عوض کنند ضرر کنه و متعاقبش کشور توی بحران مالی فرو بره،پس ما هم میگوئیم بنزین بشه 700 تومان.ولی آقایون که همه به لطف دانشگاه های مجهول الهویت دارای دکتری اقتصاد و MBA هستن و ادعاشون سر به آسمون هفتم میره، یکم به اون مغز ام القرائیشان فشار بیاورند که اگر در کشور امارات و یا آمریکا بنزین 700 تومانه ،درآمد یه کارگر ساده 3،000 دلار ناقابله که به پول سراسر با ارزش! ما میشود 29،865،000 ريال !
یک روز در کنفرانس ها و میزگردها نظام ها و نظریه های جهانی شدن رو ملامت و رد میکنن،ولی وقتی پای سود و منافع خود میاد  وسط،میگویند که اقتصاد جهانی دارد فراگیر میشود و ما هم  دیر یا زود باید برویم به سمت جهانی شدن،هر وقت هم کفگیرها به ته دیگ خورد افاضه میفرمایند؛ که نظام های جهانی و سرمایه داری رو به شکست و انزواست! فردا هم خودمان سر از ونزئولا و بولیوی  و بنین و بورکینافاسو و کشورهای از این دست واسه سرمایه گذاری در می آوریم!!!
پلیتیکی که آقایون دارن میزنن مثل مفاهیم اولیه برنامه نویسی زبان C  میماند که :
int  x,y ;
x = 10 ;
y = ++ x ;
که با اجرای دستور دوم مقدار 10 در x  قرار میگیره و با اجرای دستور سوم،ابتدا یک واحد به x اضافه میشه و بعدش مقدار حاصل در متغییر y  قرار میگیره.پس با این حساب y برابر 11 خواهد شد،با این تفاسیر به دستور بعدی توجه کنید :
int  x,y ;
x = 10 ;
y = x ++ ;
 که با اجرای دستور دوم،مقدار 10 در x قرار میگیره و با اجرای دستور سوم،مقدار فعلی  x در y قرار میگیره و بعدش یک واحد به خود x اضافه میشه! آخرش چی میشه ؟ مقدارy برابر 10 ولی مقدار  x برابر 11 خواهد شد!!!
یعنی به عبارت ساده وقتی دوتا + ساده که پشت x قرار میگرفت، y میشد 11 ولی وقتی همین دوتا + بی خاصیت جلوی x قرار میگرفت خود x میشد 11
با این مثال ساده ای که زدم میشه به یه حساب سر انگشتی و ابتدائی فهمید که خیری از هدفمند کردن یارانه ها به کسی نمیرسه.اگه هم بخوام یه مثال خودمونی بزنم این میشه:
مثلاً با یارانه دولتی اشتراک برق ما در یه دورۀ دوماهه میشه 50،000 تومان ولی بعد از هدفمند کردن یارانه ها این رقم میشه حول و حوش 350،000 تومان! آخر سر هم میان ماهی 25،000 تومان میدن مردم که بگن داریم به مردم پول میدیم که اختلاف رقم های یارانه دولتی با یارانه نقدی جبران بشه! خب یه بچۀ شیرخواره و در قنداق هم متوجه میشه که اختلاف 280،000 تومانی چی میشه؟

و قلم توتم من است...

و قلم توتم من است...
بگذار بر قامت بلند و راستین و استوار قلمم به صلیبم کشند ، به چهار میخم کوبند ، تا او که استوانه حیاتم بوده است ، صلیب مرگم شود ، شاهد رسالتم گردد ، گواه شهادتم باشد تا خدا ببیند که به نامجویی ، بر قلمم بالا نرفته ام ، تا خلق بداند که به کامجویی بر سفره گوشت حرام توتمم ننشته ام.
(دکتر علی شریعتی)


and the pen is my totem…
Let them crucify me on my tall, sincere and mighty pen. Let them impale me  until the pen which has been a pillar for my life becomes a cross for my death, an evidence for my vocation and a witness for my martyrdom so that the lord finds out that I have not scaled my pen to rise to dignity and people find out that I have never sat at a table  to fulfill myself by eating the taboo meat of my totem
(Dr. Ali Shariati)

زندگی در دواطاقه ها

دی  ماه 1381 پایگاه پنجم شکاری شهید اردستانی و من جوانکی تقریباً 20 ساله.یک روز پاسداری و یک روز استراحت،که در ظاهر لفظ استراحت بر آن بود،چرا که از 24 ساعت استراحت 8 ساعت آن در آش و لاش شدن من میگذشت و الباقی در فرار از ارشدها و حضور و غیاب و نماز جماعت.
تقریباً تمام پست های پاسداری و نگهبانی پایگاه را در زمستان پاس داشتم،یک شب در بیابان برهوت و همنشین با یک سگ بی کس در کنار رادار و نیم روزی دیگر در کنار اطاق VIP عملیات و روزی دگربار در شیلترهای پروازی.
بوی عید به مشام می رسید و نزدیک دو ماه بود که نه تماسی با من گرفته میشد و نه از مرخصی هفتگی و ماهانه خبری بود.پی اش را گرفتم فهمیدم تماس نگرفتنها به دلیل فراموشی خانواده نبوده بلکه سویچینگ خط را وصل نمیکرد و مواقعی که ارتباط وصل بود من در گوشه ای پرت،مشغول پاس داشتن ها.
آخرین صبحگاه مشترک سال،تیمسار بعد از مدتها آماده ی حضور در صبحگاه مشترک بود.از صبح ساعت 5 رمق مان را کشیده اند که احیاناً در حضور تیمسار سوتی ندهیم.
سه ماه بود که به پایگاه تقسیم شده بودم و در این مدت حتی یک بار هم تیمسار را زیارت نکرده بودم،ولی از قدیمیها شنیده بودم که تیمسار اعمال و رفتارش عشقیست و تا خبری نباشد تنش را تکان نمیدهد و صبحگاه بیا نیست که نیست!
حس میکردم کارم از آنچه که به نظر میرسید زارتر شده است،بعد از کلی بلغور کردن و شعر بافتن های رایج یک فرمانده،ذکر نمود؛که به دلیل حمله ی ایالات متحده(تیمسار بسان روزهای جوانی آمریکا را ایالات متحده خطاب کرد)به عراق،کلهم اجمعین مرخصی ها لغو و در حالت آماده باش می باشیم.
حس میکردم که این اولین عید نوروز را رو دست خورده ام و در افکارم تمام گزینه ها را مرور میکردم.فرار از فنس ها و حصارهای امنیتی پایگاه که 14 کیلومتر مسافت داشت،گرفته،تا پاچه خواری های معمول و رایج در آن فضای منحوس!
اما نه،من به این ادبیات نامتجانس پاچه خوارانه آشنا نبودم و کلاً نزدیک شدن به فنس ها هم کاری نابخردانه بود،چرا که برای پاسداری از فنس ها و حریم پایگاه سگهای دو متری و غول پیکر از آلمان خریداری شده بود،بنابراین عطای رفتن را به لقاء بخشیده و در افکارم حس ماندن و سوختن و ساختن رو القاء نمودم!
هر طوری بود ایام عید و فروردین را گذراندم.شانس و اقبال از غیب سر برآورد و پدر یک آشنا و واسطه را گیر آورد و من را از شر پاسداری دادن در آن فضای رعب و وحشت ها رها ساخت.
اردیبهشت ماه 1382 و من را برای قسمت تأمین مسکن که یکی از قسمت های اداری پایگاه بود از گروهان پاسداری ثارالله کسر کرده و به منازل سازمانی پایگاه کوچ دادند.محل جدیدم در دو اطاقه های پایگاه بنا بود.معماری پایگاه طوری بود که در دو اطاقه ها درجه داران مجرد و تبعیدی و در سه اطاقه ها افسران جوان و موی دماغ و در چهار اطاقه ها افسران قدیمی و زواردرفته و در پنج اطاقه ها خلبانان و فرماندهان ارشد اسکان داشتند.
اوایل زندگی در مکان جدیدم غریب مینمود،و من در دوران نقاهت پس آن دوران سخت قرار داشتم.روزها و شبها سپری میشد و من تنها در یک دو اطاقه در میان افکارم ولو بودم و کار هر روزم شده بود باز و بسته کردن پیچ تلوزیون!
مدتی زمان برد تا با محیط جدید خو گرفتم،کم کم برای خرید نان و مایحتاج زندگی تنها،به بازار پایگاه میرفتم و ارتباط من از تلوزیون و تخت خوابم به محیطی دیگر بسط داده میشد،بی آنکه خود دانم و حس کنم.
خرداد ماه نزدیک بود و با دوچرخه ای که در اختیارم بود،سخت مشغول آمار گرفتن از خانه هائی بودم که ساکنانشان یا بازنشسته شده بودند و یا منتقل ولی خانواده هایشان هنوز در پایگاه ساکن بودند.
تلوزیون سیاه و سفیدی بود که با مبلغ 8500 تومان از سرباز قبلی که اهل کامیاران بود خریده بودمش،آنجا بیشتر در جریان جنگ عراق قرار میگرفتم و بیشتر وقت من با آن تلوزیون سیاه و سفید میگذشت،آنجا تمام دنیا را سیاه و سفید میدیدم!
در دو اطاقه ها زندگی جور دیگر جریان داشت.درجه دارانی که در میان محیط نظامی و پادگان میدیدم در این فضا رخ و صورتی دگر داشتند.بیشتر که وارد جزئیات میشدم بر ابهاماتم افزوده میشد.
در آن زمان کله ام بوی قرمه سبزی میداد و از هر نوع بازخورد اجتماعی و محیطی به دور بودم!
در پشت دو اطاقه ی ما که دو اطاقه ی اول بود چند تا جوانک بودند که در گردان نگهداری هواپیماهای جنگنده مشغول انجام وظیفه بودند،اهل اندیمشک بودند و دنیای پیچیده ای داشتند!
کم کم به دلایلی که همه ی ما ایرانی ها در آن مشترکیم(مثل قرض گرفتن نان و نمک و فلفل) ارتباطمان بیشتر و بیشتر شد.چون هم سن و سال هم بودیم از لحاظ برقرای ارتباط مشکلی نداشتیم و ارشد و زیر دست و این ادا اطوارهای رایج نظامی حالیمان نمیشد!
روزها که همه سرگرم کارهای محوله بودیم و شب ها در جوار هم.قبل از این که راهی خدمت شوم،پدر طی یک عملیات پیچیده ی نصحیت طلبانه و توجیه همه جانبه،به من گوشزد نموده بود که با نظامی جماعت دمخور نشو که کاری بس خطرناک و خسران آور است! پدرم حق داشت،چون رنگ سربازی را ندیده بود و یا هر چه میدانست از نظامیان آن دوره بود و نه از این دوره ی رنگ پریده و مردود!
آنجا به واقعیت های ملموسی رسیدم که قبل از آن تلوزیون و روایت فتح برایم حکایت رستم و سهراب را به خوردمان میداد. و سعی در وراونه جلوه دادن حقایقی داشت که خود در حال گذران از آن بودم.آنجا حکایت علی بابا و چهل دزد بغداد را با دیدگان خودم لمس کرده و تجربه نمودم!
کسانی که به خاطر نبود کار و شغلی مناسب در آن شرایط قرار گرفته بودند و هیچ گونه شباهتی با مهره های مجسم کرده ی آقایان نداشتند.همه در بزم و الواطی بودند و روزها را با بسم الله و تقبل الله و شبها را با نوش و سلامتی و لفظ همین امشبه رو عشقست میگذراندند!
و من همچنان بسان تلوزیون سیاه و سفیدم دنیا را در دو رنگ سیاه و سفید تجسم نموده و تفکر میکردم که اینان،چگونه میخواهند از این کیان بی رمق پاسداری نمایند!
شاید ادامه داشته باشد./.
یکی از روزهائی که بدرقه ی رفتن بودم(مهرماه 1381)

نشانه(ابراهیم در آتش)

شغالی گر
ماه بلند را دشنام گفت
پیرانشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند.
فرزانه در خیالِ خودی
اما
آن که به تندر
پارس می کند،
گمان مدار که به قانونِ بوعلی
حتي جنون را
نشانی از این آشکاره تر
به دست کرده باشند.
احمد شاملو/ابراهیم در آتش/نشانه/1352
لینک دانلود شعر با صدای احمد شاملو

پینوشت: از دوستان و سرورانی که به این وبلاگ سر میزنند خواهشمندم که نظر و تفسیر خود را از این شعر شاملو ابراز کرده و ذکر کنند؛اساساً منظور و اشاره ی شاملو به چیست؟

حکایت مورچه و مورچه خوار

عموی مورچه: مورچه جان،چند وقت دیگه مونده به گزینش؟
مورچه: بیست روز دیگه عمو جان
عموی مورچه: خب مورچه جان بهتره این بیست روز رو بشینی توی خونه و هر چی توی این چهار سال زحمت کشیدی و خون دل خوردی یه مروری کنی تا رو سیاه نشیم،یادت باشه هر جا خسته و دلسرد شدی به آینده فکر کن!
مورچه: اگه بخواد از منابعی که من خوندم سوال بپرسه مطمئن باش،خیالی نیست.فقط میمونه متفرقه که دادم از کتاب فروشی واسم بیارند.
تمثال مبارک حضرت مورچه خوار و جناب مورچه

روز گزینش:
مورچه خوار: خب مورچه جون،طرفدار کدوم تیم ورزشی هستی؟
مورچه: آقا،آقا،طرفدار تیم ملی فوتبال آلمان هستم.
مورچه خوار: طرفدار کدم تیم!؟! یعنی تو طرفدار تیمی هستی که توی سازمان ملل به ضرر ما رأی میده؟!؟
مورچه خوار: نظرت در مورد کشورهای ترکیه و برزیل و چیه؟
مورچه: من زیاد در مورد این دو کشور اطلاعی ندارم،اما توی اینترنت خوندم که کشور ترکیه کشور لائیکیه!
مورچه خوار: پس تو توی اینترنت هم میری!!!
مورچه خوار: معمولاً جوون ها توی سن شما زیاد روزنامه میخونند،خب نظرت در مورد مطالعه و روزنامه خوندن چیه؟
مورچه: من زیاد روزنامه نمیخونم اما اگه وقت کنم و درس و مشق بهم اجازه بده،از توی اینترنت سایت های خبری رو یه دیدی میزنم.
مورچه خوار: پس تو زیاد توی اینترنت میری!
مورچه خوار: مثلاً چه سایتها و خبرگذاری هائی رو مرور میکنی؟
مورچه: زیاد فرقی ندارند هر کدومشون که به واقعیت نزدیک باشند!
مورچه خوار: کیهان و خبرگذاری فارس رو هم میخونی؟
مورچه: زیاد نه،اما روزنامه ایران و اعتماد رو گه گاهی میخونم!
مورچه خوار: که این طور....؟
مورچه خوار: در موقع رفع حاجت از کدوم طرف بدنت وارد مستراح میشی؟
مورچه: زبونم لال،این چه حرفیه؟ توی اون موقع کی یادشه که چطور میره تو!
مورچه خوار: پس تو زیاد هم التزامی به سنت ها و سیره ی بزرگان نداری؟
مورچه خوار: از چه رنگی خوشت میاد؟
مورچه: چون به حضرت علی علاقه ی خاصی دارم از رنگ سبز!
پس از یک ساعت
مورچه: آقا،نمیخواین در مورد خطوط انتقال و توزیع و سیستم های انرژی چیزی بپرسین؟
مورچه خوار:  در مورد چی؟خب وقتت تمومه بچه جون میتونی از روابط عمومی و امور اداری هفته ی بعد جواب گزینش رو بگیری.
عموی مورچه: خب مورچه جان؛چه کردی حاظر جواب بودی؟
مورچه: عمو جان هر چی خونده بودم و بلد بودم ازم نپرسید،فقط یه سری سوالات چپندرقیچی بود که پرسید و منم راستشو گفتم!
نتیجه مصاحبه در گزینش:
آقای مورچه،شما نتونستید واجب شرایط استخدام بشید!!!
پ.ن: داستان بالا را با کمی تغییرات در اسم و و رسم نگاشتم،و مورچه پس از این ماجرا در دانشگاه امپریال کالج لندن پذیرش فوق لیسانس در رشته ی برق با گرایش سیستم های کنترل و استخدام در یکی از شرکت های خصوصی بریتانیا در موضوع تولید برق با توربین های بادی را اخذ نمود./.