خاطرات خدمت سربازی(قسمت دوم)

یادش بخیر انگار همین دیروز بود .
غروب بود داشتن لوحه نگهبانی رو آماده میکردن چون ما هنوز آموزشی بودیم هنوز اجازه نداشتیم اسلحه(چماق) به دست بگیریم (تا دلتون بخواد جارو و تی به دست گرفتم!!!)
خلاصه شب شد و ما واسه شام آماده شدیم. ما رو مث ارتش شکست خورده به صف کردن. شور و ولوله ای تو رستوران خرمنکوه(پادگان آموزشی ما) به پا بود اگه خودمون اینکاره نبودیم فکر میکردیم الان سلف سرویس واسه مون آماده کردن!!!
سرتون و به درد نیارم همه مون که واسه شام آماده شدیم (مجسم کن همه داغون وگرسنه)  یه دفعه چشم مون به شام افتاد، دمپائی ابری!!!(کوکو سبزی) هیچ کدوم از بچه ها نتونست باهاش کنار بیاد همه تو سطل آشغال انداختن (حتی گربه چاق و چله برزن نتونست ازش بخوره ) ولی من وقت خوبی واسه خنده گیر آورده بودم و دمپائی ها را با خودم به آسایشگاه آوردم و به دارت تبدیلش کردیم و با چنگال مورد هدف بچه ها قرار گرفت (انگار تو میدون تیر بودیم !!!) ...
اون شب لوحه رو خوندند و از سر شانس بد من شدم نگهبان سرویس ها !!!
ارشد و افسر نگهبان شب من و به گوشه ای بردند و بهم گفتند : فرض کن داری از نقطه صفر مرزی نگهبانی میدی .منم کم سن و سال و جو گیر، تا ساعت 3 که آخر پاسم بود دل تو دلم نبود که نکنه یه چیزی از دستشوئی کم شه و دمار از روزگارم درآورند!!!
صبح که شد، شده بودم سوژۀ بچه های آسایشگاه و کلی سر به سرم گذاشتند(این بماند که نوبت خودشون کلی انتقام گرفتم ) .روزها و شب ها از پی هم میرفتند و هیچ کس با من تماسی نمی گرفت خیلی دپرس شده بودم تا این که صدا زدند سرباز وظیفه : امین ... من صد متر دویدم که اگه تو اون شرایط به المپیک میرفتم حتماً مدال میگرفتم!!!
شب و روزای غریبی بود .تو همون شرایط بود که قدر خانواده ام رو دونستم .
هر صبح هم تمرین رژه داشتیم ،طبل بزرگ زیر پای راست و ...
یکی از همین صبح ها بود که یهو سر و کلۀ یه کامیون پیدا شد! همه مون فاتحۀ هم رو خونده بودیم .میدونستیم قراره چی بشه ولی از جزئیات خبر نداشتیم .هوا خیلی سرد بود که جناب سروان نجاری و استوار بردبار یه چند تا بیل اندازه هیکلمون به مون دادند گفتند یا علی!!!
وای کامیون پر از سیمان فله ای بود. زرنگی کردم یه دو سه بیل زدم و بعد به یکی از بچه ها سپردم بره داد و هوار راه بیندازه که سرباز امین .... تلفن از شهرستان داره !!! خالی بسته بودم از تلفن خبری نبود .خلاصه بر و بچ هم آسایشگاهی یه 2 ساعتی با بیل دست و پنجه نرم کردند و خسته به آسایشگاه اومدن و خوشحال که 5 روز مرخصی تشویقی گرفتیم ! آخه کی تا به حال دیده واسه خالی کردن سیمان تشویقی بدن !!! (بعدها همه شون فهمیدن سر کاری بوده)
مث زندونیا شده بودیم همش ترانه غمگین زیر لب زمزمه میکردیم و همدیگه رو در آغوش میگرفتیم (کسی که مطلع نباشه فکر میکنه حالا شب عملیاته و شهادت!!!) هنوز دفتر یادگاریهای اون زمان را دارم  و بعضی وقتها بهش یه نگاهی میکنم و کلی حال میکنم !
از اون مسمومیت کزائی بگم که کلی پادگان رو به هم ریخت و جو رو متشنج کرد.قضیه از این قرار بود که تو منطقه فسا ماهی رو با ماست میل میکنند و ما بچه های جنوب به شدت بیزار از این عمل ! اونا ماهی رو با برنج قاطی کرده بودند (به قول خودشون ماهی پلو اونم کنسرو دهۀ 50) و یه ماست هم روش .چون ما نزدیکی های سردوشی گرفتن مون بود تا مغرب تمرین رژه میکردیم و خسته به رستوران رفتیم . چشمامون از بس که رژه رفته بودیم بشقاب شام رو نمیدید!!! ظرف شام رو با خاک یکسان کردیم و تازه اول ماجرا شروع شده بود.همه دل درد گرفته بودیم انگار یه گربه رو تو شکم مون ول کرده باشند همه از درد به هم میپیچیدیم !(البته این خودش از یه طرف خوش شانسی بود چون واسه جبران اشتباه گفتند یه چند روزی برین ولایت!!!)
ولایت رفتنمون هم کلی ماجرا داشت .ترمینال شیراز روبهم ریخته بودیم که مدیریت ترمینال مجبور شد واسه مون اتوبوس VOLVO دربست کنه و از شرمون خلاص شه.
اتوبوس ،اتوبوس نبود دیسکوی متحرک بود.اولاش راننده مرتب بهمون گیر میداد بعدش فهمید که گیر دادن فایده نداره و اینم جزء سرنوشتشه که با ما همسفره .طوری شده بود که اگه راننده سیبیل کت و کلفتی  نداشت اتوبوس رو به عنوان غنیمت جنگی بر میداشتیم و یه آبی هم روش !!!
کم کم  که از استان پر رمز و راز فارس که دور میشدیم الفتی بین بچه ها و راننده پیدا میشد . بچه ها چیزی تو دلشون نبود ،بچه های ساده ای بودند اونجا بود که خیلی از واقعیت های زندگی واسم نمود پیدا کرد .اکثرشون وضع مالی خوبی نداشتند و از طبقه زیرین اجتماع ناهماهنگ ایران بودند .خیلیها از سر ناچاری که فردا بتونن یه کاری تو این آشفته بازار پیدا کنند ملزم به انجام خدمت سربازی شده بودند و خیلیهاشون از سر لجبازی با خود (خود من)...
قبل از این که تو چنین شرایطی قرار بگیرم خودم و تو یه پیله خودساختۀ غرور کاذب پیچیده بودم و این تازه شروع پوست انداختن من بود ،پوست انداختنی که بعدها مسیر زندگی ام رو تغییر داد و من و از زوال دهشتناکی رو به ساحل آرامش هدایت ساخت .
ادامه دارد ...

1 نظرات:

leila گفت...

hengami ke daste roozgar sangin va shab bi avaz ast,zamane eshgh varzidan va eatemad ast.va che sabok ast daste roozegar va che por avaz ast shab, hengami ke adami eshgh mivarzad va be hamegan eatemad darad.