عصر جدید

در شرق امروز دو فکر با همدیگر به مبارزه بر می خیزند: فکر قدیم و فکر جدید.اما فکر قدیمی بر امر خود غلبه می کند،زیرا نیروی او کم توان و اراده ی او به هم ریخته است.
در شرق ،بیداری نهفته است که خواب را فریب می دهد.آری بیداری پیروز است،زیرا خورشید سردار آن و فجر ارتش آن است.
در شرق امروز دو سرور است،سروری که امر و نهی میکند و از او اطاعت می شود،ولی پیر و در حال مرگ است و سروری آرام با آرامش صاحبان راز و ساکت با سکوت حق است،ولی ستمگری چیره دست است که هدف خود را می شناسد و به شخصیت و شایستگی های خود ایمان دارد.
در شرق امروز دو مرد هستند؛ مرد دیروز و مرد فردا،پس کدام یک از آنها تو هستی ای شرق،هان،پس به من نزدیک شو تا در تو جستجو کنم،نگاهت کنم و صفات چهره ی تو و ظاهر تو را ثابت کنم که از آیندگان به نوری با رفتگان به تاریکی.
بیا و به من بگو تو چه هستی و کیستی؟
آیا سیاستمداری که در نهان خویش می گوید: «می خواهم که از امت خود بهره ببرم» یا غیرتمندی هیجان زده که با خود زمزمه می کند: «در اشتیاق هستم که به امتم نفع برسانم» اگر نفر اول بودی،خاشاک و انگل هستی، و اگر نفر دومی بودی پس زمینی سبز در صحرایی.
آیا تاجری هستی،که از احتیاج مردم وسیله ای برای سود و تورم می سازد؟ پس ضروریات زندگی را احتکار می کند تا آنچه را که به درهمی خریده است به دیناری بفروشد؛ یا مردی ساعی و تلاشگر که تبادل میان بافنده و زارع را آسان می کند و از خودش حلقه ای میان راغب و مرغوب می سازد.
پس به آنها فایده می رساند و از آنها با عدالت استفاده می کند؟
اگر نفر اول بودی،پس تو مجرم هستی،چه ساکن قصر باشی یا زندان و اگر نفر دوم بودی،پس تو نیکوکار هستی،چه مردم از تو تشکر کنند،چه نا سپاس باشند.
آیا روزنامه نگاری هستی که فکر و مبدأ خود را در بازار برده فروشان می فروشد،رشد می کند و بزرگ می شود با آنچه که اجتماع از اخبار مصیبت ها و بدبختی ها دسته بندی میکند و مانند مردارخواری گرسنه به جز روی لاشه گندیده فرود نمی آید؟
یا معلمی ایستاده روی منبری از منبرهای  شهر که از حوادث روزگار کمک می گیرد تا مردم را نصیحت کند،پس از اینکه خودش از آنها پند بگیرد.
اگر نفر اولی بودی،پس تو ابله و همچون زخمی هستی،و اگر دومی بودی پس تو دوا و مرهمی.
آگاه باش،پس از نفس خود بپرس و از او در آرامش شب در حالی که از ازمخدرهای محیط خود به هوش آمده ای،بازخواست کن که آیا از بردگان دیروز هستی یا آزادگان فردا؟
عصر جدید/اندیشه های نو و شگفت
جبران خلیل جبران

تجربۀ نسخۀ منسوخ

مونتین عقیده دارد؛ قضاوت فوري درباره چيزهايي كه جنبه هاي مختلف دارند، دليل كم عقلي و ديوانگيست.
یه چند صباحی به دلیل فوت یکی از بستگان و همچنین گرمای هوا که دیگر همزیستی مسالمت آمیزی با ما دارد،سر و صورت خود را اصلاح نکرده و روزگار خود را در کمال آرامش و در فضائی دیگر گذران مینمودیم.در این مدت که تقریباً یک ماهی میشد که با این چهره ی جدید و ناخواسته به هر مکان قدم میگذاشتم،نگاه ها رنگی دیگر به خود گرفته بود.در جائی،جنس نگاه ها بر من از نوع چپ و حب و بغض بود.در جائی دگر از جنس تعظیم و ادبیات کلیشه ای فیلم های حماسی جبهه ها و دهه شصت.
در یکی از همین روزهای پرتلاطم عید فطر،در حالی که در محل کار خود سرگرم کارهای روزمره می بودم،زنی میانسال و محجبه که برای حل مشکلش مراجعه نموده بود و بدون اینکه کار و مشکلش ربطی با من داشته باشد و اصولاً با جائی دیگر کار داشت،گوئی که کسی جز من در آنجا نبوده و نیست،و بی توجه به همکاران سلامی از جنس دیگر با من نمود و در آخر با ذکر قبول بودن طاعات و عبادات تنها با من بدرود گفته و دور شد،بدون اینکه حتی داند من طاعات و عبادتی داشته ام یا خیر.گوئی که ظاهر جدید من او را به گمراهی کشانده باشد.
در این سالهای کوتاه عمرم سلام و احوال پرسی های مختلفی با هزاران قشر مردم داشته ام و اصولاً در ذاتم حتی به در و دیوار هم سلام کرده ام ،چنینش برایم تازگی داشت.
اصولاً  از آن که انسانی هستم که برای کوچکترین مسئله ای دچار پریشانی و انبساط فکر میشوم،یه دو سه روزی این مسئله را آنالیز و حلاجی نموده و بدین نتیجه رسیدم که موطن ما بیش از هر زمان و هر کشور دیگر دچار حس ظاهر بینی مفرط میباشد،که در اکثر مواقع این حس با چاپلوسی و تملق درآمیخته شده و معجون سحر آمیزی به نام عوام میسازد که سالیان سال این وطن را رها نمیکند و هر دم و دهه ای با شکلی دیگر سر بر می آورد. گاهی با شکل کراوات و گاهی دیگر با شکل چفیه و گاهی دیگر ...
قرن هاست که هر آن چیز را که دلخواه کرسی نشینان وقت باشد،به خوردمان داده و تقاضای عافیت ننموده.باری چنین است که هر آئینه دچار سوء هاضمه و بالا آوردن قوت نانی میشویم که خود در مزرعه ی تاریخ با رنج و خون کاشته بودیم.
باری،آیا وقت آن نرسیده که بر آموخته های منسوخ گذشته گان خود که عمری بر طبل نادانی و انحطاط میکوبیدند خطی به بلندای بطلان کشیده و زندگی و خود و هم نوع خود را با نگاهی دیگر و بدون هیچ پیش زمینه و هاشوری و بایدها و نبایدهای دیکته شده تصور کنیم؟
باری،آیا وقت آن نرسیده که دینمان را از پشت چهره و چهره خود را از پس دینمان رها ساخته و آن باشیم که دینمان فدای چهره ی نقاب گونه مان نگردد و چهره و ذاتمان در پشت دینمان سنگر نگیرد،که عاقبتش سقوط دین و قحطی انسانیت است.

روایت تف سید و بُز اخفش!

برنارد شاو عقیده دارد؛ ما از تجربه کردن می‌آموزیم که انسان هیچگاه از تجربه کردن چیزی نمی‌آموزد.
سال 1370 بود و من در  انفوان کودکی ایام میگذراندم.کلاس چهارم دبستان بودم و بالطبع درس ریاضی عیار دانش آموز زرنگ را تعیین میکرد.یه روز یادم میاد که امتحان قوه(اشتباه نگیرین،منظورم باطری نیست!)ریاضی داشتیم،درست یادم نمیاد اما این و به خاطر دارم که هفته ی منتهی به امتحان،اصلاً لای کتاب و درس و مشق و باز نکرده بودم و مشغول ول گشتن توی کوچه و بازار بودم.
تا روز امتحان  به روی مبارکمان نیاوردیم و خود را به کوچه ی علی چپ زدیم،اما یکی از بچه های محله که از قضاء هم کلاسی ما هم بود،نتونست جلوی دهان غار علی صدرش و بگیره و قضیه رو به خونه ی ما،لو داد.
قضیه به گوش مادر که رسید قشقرق و الم شنگه ای راه انداخت که نگو. یه آشنای مسنی ما داشتیم که هفته ای یه بار به خونه ی ما رفت و آمد داشت و توی همین یه روز آمار کل هفته و مشاهداتش رو از سیر تا پیاز واسه اهل خونه بازگو میکرد.ما بهش میگفتیم سید،و این بنده خدا هم جوگیر و از خوشحالی یه شال و چفیه ی سبز رنگ روی سر و گردنش گذاشته بود و کلی با خودش حال میکرد،میتونم تصور کنم که اون لحضات مث برادران ویلبر رایت انگار توی آسمون بال بال میزد!
از قضاء روزی که امتحان ریاضی داشتم سید هم توی خونه ی ما بودش.جر و بحث من با مادر به نتیجه ای نرسید و مادر مجبور شد به سید رو بندازه که یه کاری واسش کن شاید امروز آبروی ما رو نریزه!
سید اولش یه نیم نگاهی از جنس مسیحا به من کرد و گفت؛ آی پسر بیا نزدیک.درنگ کوتاهی کردم و حالتی از ترس و اضطراب پیش سید رفتم.سید انگشت اشاره اش رو توی دهانش گذاشت و یه قطره آب دهانش رو،روی پیشونی من مالید و گفت خیالتون تخت تخت!
زنگ آخر امتحان ریاضی داشتیم و کل روز و من توی هیچ کدوم از کلاس ها نرفتم و توی راهروی پشت کلاسها نشستم و شروع به درس خوندن کردم.به خودم هزار تا فحش جور واجور میدادم که ای کاش درسم و خونده بودم.توی تخیلات خودم همش به چهره  عبوس معلم فکر میکردم که جلو کل بچه ها پاهام و به فلک بسته.
خلاصه از ترس تنبیه و نه به خاطر سید و غضب مادر امتحان رو با خوبی و خوشی دادیم و نمره ما شد 19/75 .
خونه که رسیدیم اولین کاری که کردم نمره و برگ امتحانی رو به مادر نشون دادم و کلی به به و چه چه سر دادم. اون روز گذشت و فکر کنم شب جمعه بود که مادر رفته بود روضه خونه یکی از آشنا ها،مراسم روضه ی زنونه بود و من توی حیاط منزلی که محل روضه بود پرسه میزدم.
بحث سر معجزات الهی بود،و هر کسی از ضن خود مقداری بلغور میکرد!یکی از فلان امام زاده و بقعه میگفت و دیگری هم از ....
این مادر ما که میخواست از قافله عقب نمونه قضیه تف سید و امتحان ریاضی ما رو با آب  و تاب واسه همه نقل میکرد.هفته ای نگذشته بود که عرضه و تقاضاء واسه تف سید رو به افزونی گشت!
دیگه این سید ما به جای یه روز توی هفته یه روز توی یه ماه هم نمیومد سروقت منزل ما! خلاصه این تف سید ما شده بود شفاء بخش و بقیه شده بودند بُز اخفش!
هر چی ما اون روزها توی سر میزدیم که ایهاالناس؛بابا من از ترس تنبیه معلم و سه ساعت تمرین پشت کلاسها تونستم نمره ریاضی رو بیارم ولی کو گوش شنوا.
هر چی خودم و تیکه و پاره میکردم که ایهالناس این سید ما عمرش ربع رکعت نماز نخونده،شفاعتش کجا بود،جوابی نمیگرفتم و پاسخشان این بود که در مورد اولاد پیغمبر و خدا بد نگو که غضب میشیا!
شده بود که واسه اولین بار آرزو میکردم که ای کاش درس نخونده بودم و فلک آقا معلم عبوس رو به جان خریده بودم و این نمره ی ننگین و نه!
روزها و ماه ها و سالها از آن ماجرا می گذرد و من همچنان بر اصول اولیه ی خود پایفشاری میکنم که آن ماجرا آن نبود که میپنداشتید،اما کماکان درب بر روی یک لنگه میچرخد و مرغ همچنان یک پای دارد و بس.
پندهای پرش اولی: لطفاً کلاهتان را محکم بچسبید چون این ماجرا در سال 1370 اتفاق افتاده بود و هنوز دوچرخه سواری و کشتی و شنا در تلوزیون حرام شمرده نشده بود،پس سعی کنید تند نروید،چون هم دوچرخه حرام هست و هم شنا و هم کشتی و هم نگاه کردن به آنها!!!
پ.ن: بُز اخفش، اصطلاح است برای کسی که ندانسته بعلامت تصدیق سر بجنباند. (دائرة المعارف فارسی). کسی را گویند که مطلبی رانفهمیده تصدیق کند. (فرهنگ فارسی معین). اصل این ضرب المثل از آنجاست که گویند اخفش زشت چهره بود و کسی با او مباحثه نمی کرد. او بزی داشت که مسائل علمی را مانند همدرس بر او تقریر میکرد و بگفتۀ برخی تا بز مزبور آواز نمی کرد همچنان تقریر مینمود و آواز کردن او را دلیل تصدیق می پنداشت. و این معنی مثل شد. (از دائرةالمعارف فارسی) (از فرهنگ فارسی معین) (از آنندراج). مؤلف ثمارالقلوب آرد: بز اخفش مصحف بز اعمش (عنز اعمش) است، بدان مثل آرند برای کسی که در مقامی قرار گرفته که شایستگی آنرا ندارد، بدانجهت که فرد صالح موجود نیست. و اصل آن چنین بود که هر وقت اعمش هیچ کس از یاران خود را برای مباحثه نمی یافت با بز خود به محادثه و مباحثه می پرداخت، زیرا هم از بی کاری بیزار بود و هم از فراموش شدن مطالب می ترسید و هم برکار تدریس و روایت بسیار مایل بود. بهمین جهت بز اعمش ضرب المثل شد در آنچه ذکر شد و دربارۀ مخاطبی که نمی فهمد. (ثمارالقلوب فی المضاف و المنسوب ص 131)
لغت نامه دهخدا

اکنون شیپور نبرد را به صدا در آور

ديروز(1389/06/09) روز جهاني وبلاگ نويسي بود.جهان ما با وارد شدن به قرن بيست و يکم وارد مرحله ديگري از رويکردهاي اجتماعي شده است.برخي از اين رويکردها در برخي از افق هاي گيتي به مثابه ي زندگي روزمره مورد قبول قرار گرفته و جزء فعاليت هاي متداول مردم شده.و در افق هاي ديگر کره خاکي اين مسأله محل لشکرکشي هاي حکام و اعاده ي حيثيت دگرانديشان و جوانان.
جهان ما با آن همه پيچيدگي فرهنگي و اجتماعي که ثمره ي قرن بيستم بود ديگر نميتوانست جوابگوي خيل عظيم تفکر و نبوغ و انديشه هائي باشد که ساليان متمادي در پس پرده ي روزنامه ها و نشريات هفتگي خاک ميخورد و اجازه ي نشر و تکثير پيدا نميکرد.جهان قرن بيست و يک،ديگر در يک بُعد من خلاصه نميشد و اين بُعد من در مرحله گذار به من ها مبدل شده بود و به دنبال اعاده ي فتوحات از عرصه هاي مختلف اجتماع،اعلام موجوديت مينمود.
موج نوين وبلاگ نويسي خيل عظيمي از کشورهاي گيتي را در نورديد و با نگرش آلترناتيوي خود زنگ خطر را براي کشورهائي که در برابر اين تغييرات مقاومت مينمودند به صدا در مي آورد.ديگر شخصي براي رساندن صدا يا فکر و انديشه و يا اثر هنري خود نيازي به تلوزيون و روزنامه ها نداشت و براحتي با يک وبلاگ يا ميکروبلاگ ميتوانست بازخورد فکري خود را در هر جاي اين جهان به جائي ديگر برساند.
در گذشته برخي از ممالک در پناه آنچه عقب افتادگي تکنولوژيک ناميده ميشد هر آن را که خود صلاح ميدانستند بر ديگري و مردم ناآگاه خود ديکته و اجرا ميکردند،بدون آنکه خود را ملزم به پاسخي براي آنچه انجام ميدادند کنند و عموماً رسانه ها را نيز که در اختيار و بودجه ي خود بود را ملتزم به انتشار افکار و تأئيد رفتار خود مينمودند.
امروزه ديگر نميشود به راحتي به کشوري ديگر لشکر کشي نمود و عموماً جهان پرسشگر هر آينه سوالهاي بيشماري را نثار رهبران و سردمداران ممالکي ميکند که بر خلاف جريان آب شنا ميکنند.درجهان عصر حاضر با راه انداختن يک وبلاگ و يا استفاده و عضو شدن در سرويس هاي ميکروبلاگ(توئيتر-فرندفيد و ...) ميتوان آتش جنگ را از آنچه که هست خاموشتر و کم رمقتر نمود.
بر خلاف تصور برخي،موج نوين وبلاگ نويسي نه توان آن را دارد که عملي را به مسئول و شخصيت سياسي يا فرهنگي ديکته نمايد و يا آنکه تهديدي براي استقلال سرزميني باشد و عمده تلاشش رساندن صداهاي خاموشي ميباشد که در پستوي سانسورها خاک ميخورد و اجازه ي تکثير و نشر پيدا نميکند.
پ.ن: نام اين پست از نام يکي از ترانه هاي برايان آدامز الهام گرفته شده است/.



اکنون شيپور نبرد را به صدا در آور
اکنون شيپور نبرد را به صدا در آور، آنرا تنها براي من بنواز
وبا تغيير فصلها، به ياد اور که من چگونه بودم
حال نمي توانم ادامه دهم، حتي نمي توانم دوباره آغاز کنم
هيچ چيز برايم باقي نمانده، به جز قلبي تهي

من سربازي زخمي ام، پس بايد دست از نبرد بشويم
ديگر چيزي در انتظارم نيست، مرا از اينجا دور کن
يا همين طور که افتاده ام رهايم کن

اکنون شيپور نبرد را به صدا در آور، به آنان بگو اهميتي نمي دهم
هيچ جاده اي نميشناسم، که به مقصدي ختم شود
احساس مي کنم، بدون چراغ در تاريکي زمين خواهم خورد
همانجا دراز ميکشم، خيال ندارم ادامه دهم

آنگاه از بالاي بلندي، از مکاني دور دست
صدايي مرا مي خواند که، به ياد آور چه کسي هستي
اگر خود را ببازي، به زودي شهامتت را نيزخواهي باخت

پس امشب قدرتمند باش و به ياد اور چه کسي هستي
آري تو اکنون يک سربازي، که در ميدان نبرد مي جنگد
تا بارديگرآزاد باشد واين ارزش جنگيدن را دارد ...
برايان آدامز
Sound The Bugle now
Sound the bugle now, play it just for me
As the seasons change, remember how I used to be
Now I can't go on, I can't even start
I've got nothing left, just an empty heart

I'm a soldier, wounded so I must give up the fight
There's nothing more for me, lead me away
Or leave me lying here

Sound the bugle now, tell them I don't care
There's not a road I know, that leads to anywhere
Without a light feat that I will, stumble in the dark
Lay right down, decide not to go on

Then from on high, somewhere in the distance
There's a voice that calls, remember who you are
If you lose yourself, your courage soon will follow

So be strong tonight and remember who you are
Yah you're a soldier now, fighting in battle
To be free once more and that's worth fighting for…
Bryan Adams