تلنبار افسوس ها در 28 سالگی!

مدتهاست که یه جمله کوتاه از جلوی چشمام کنار نمیره : گذشته دیگه برنمیگرده.
بچه که بودم،یه ظبط کاست قدیمی و زوار دررفته داشتیم با یه  نوار رنگ و رو پریده.این نوار کاست هر چی که فکر کنی توش آهنگ پیدا میشد!آهنگ های جور واجور و  خاطره انگیز.
سن کمی داشتم ولی با یه آهنگ خیلی حال میکردم!
گنجشکک اشی مشی!
در کودکی این آهنگ را به خاطر لفظ گنجشک دوست داشتم،در نوجوانی آن را به خاطر فرهاد مهراد و در جوانی به خاطر  کودکی و  نوجوانی  که دیگر برایم کیمیا شده بود.
بچه که بودم،توی محله قدیمی مان دوتا گودال کوچیک کنده بودیم و با گلوله های شیشه ای و پره دار رنگی بازی میکردیم! اونقدر سرگرم بازی بودم که حتی تکالیف مدرسه هم یادم میرفت.توکارم اونقدر خبره و ماهر شده بودم که اگه تو اون سن به جبهه میرفتم مطمئناً تک تیرانداز اول خط میشدم!
بچه که بودم، به خاطر بازی گل کوچیک  روزی نبود که با پای خونی به خونه برنگردم.موقع بازی روی زمین نیمه آسفالت محله وقتی به خاطر لجبازی و سماجت با هم محله ای پاهام خونی میشد،تا آخر بازی قصد و هدفم مقابله به مثل بود و زدن اون!
بچه که بودم،آرزوی دیرینم خلبان شدن بود.پرواز را دوست میداشتم،بارها در خواب گوهینامه پرواز گرفته بودم!  همیشه آینده را خوب پیش بینی میکردم. اما دریغا...
بچه که بودم،زمستان و بهمن برایم چیز دیگری بود.آهنگ های خاطره انگیز و  تعطیلات مدرسه و یاد روز مردمان آزاده و شجاعی که حماسه بهمن را رقم زدند.بهمن را دوست میداشتم نه به خاطر ماهی که در روز آغازش متولد شده بودم بلکه به خاطرمتولد شدن تازه سرزمینم، اما دریغا...
دریغا که آینده آن طور که میپنداشتم نبود و نشد. به قول فرهاد : می اندیشم که شاید خواب بوده ام، می اندیشم که شاید خواب دیده ام، سرگردان نگاه می کنم، می آیم، می روم، آنگاه در می یابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست!
امروز که در زوال جوانی به سر میبرم و تلنباری از افسوس را در 28 سالگی بر دوش خود میکشم،بر گور پوسیده روزهای  صمیمی و یکرنکی کودکی و پریشان روزهای نوجوانی خود زمزمه میکنم :
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاه جامه ام با موی سپید!

این تصویر را بهمن ماه 1388 در خرمشهر گرفتم.

ساییدن کشک!

در زمانی که دانشچو بودم به توصیه ی یکی از بچه ها که چند تا سفر خارج از کشور رفته بود برای گرفتن کارت دانشچوئی بین المللی که دانشگاه تهران به نمایندگی از سازمان ملل متحد و موسسه ITIC از سال 1968 به دانشچویان متقاضی اعطاء می کند اقدام نمودم.این دوست ما که کله اش بوی قرمه سبزی میداد،چنان تعریف و تمجیدی از خدمات این کارت برای ما نمود که با خود فکر کردم احتمالاً سفر به ممالک فرنگ هزینه اش می شود معادل سفر به اهواز خودمان!
از قضاء این دوست فرهیخته ی ما یک کاتولوگ از شرکت های طرف قرارداد را به ما داد که کلهم اجمعین فرودگاهها و ایستگاه های قطار سراسر کشور و هتل ها و کلیه مراکز فرهنگی و تفریحی را هم شامل می شد.چرخ روزگار چرخید و من هم برای یه سفر کاری به تهران عضیمت نمودم و در ذهن خام  و پارتیشن بندی نشده ی خود تصور نمودم در ممالک قانون مدار فرنگ تشریف برده ام!
در فرودگاه مهرآباد این کارت را به هر کس و ناکسی نشان دادم جز خنده ای ملیح و گفتن عبارت برو جانم کشکت را بساب جوابی نشنیدم!
سالهای سال است که علاقه دارم به خود تلقین کنم که شاید ما هم سوار لاک پشت توسعه و قانون مداری هستیم(نخواستیم ترن توسعه را) اما دریغا که اینها شعاری زیباست که در رمان های پائولو کوئیلوی برزیلی یافت میشود که آن را هم تازگیها به علت ساختار فتنه انگیزش که از کشفیات مهم وزارت ارشاد است از ما دریغ شده است!
پ.ن: اگر هنوز دانشجو تشریف دارین و در تنتان خارش را احساس می کنید و هوس خنده ی ملیح به سرتان زد به این لینک مراجعه کنید و تقاضای این کارت کاغذ پاره(لااقل در این مملکت خوبان و راستگویان عالم) را نمائید،شاید درب بر روی هر دو پاشنه برایتان چرخید و روزگار به کامتان گردید!!!
لینک به مطلب:
كارت بين المللي دانشجويان و اعضاي هيات علمي

کارتی که کاربردش در ایران جا گرفتن در کیف پول است!