شکوایه های شتاب زده

نمیدونم چی شده،مث اینکه بلاگر رو چشم زدن.اول عکس های آپلود شده ام از سرویس خارج شد حالا هم قالب وبلاگم به ملکوت اعلا پیوست!
بعد از دلخوشی آزادی از زندان مهندس جیمیل عزیز که به قرار موقت و مرخصی چند روزه آزاد شده این بار نوبت بلاگره!
نتیجه گیری اجمالی و شتاب زده : به یه گوگل دلمون خوش بود که اونم تو زرد از آب در اومد!!!
نتیجه گیری بعد از تفکر : فکر کنم سروری که قالب وبلاگم توش ساخته شده از دسترس خارج شده. 

پندهای پرش اولی!!!

یه چند روزی سرور دیتابیس شرکت ارتباطات سیار ایران (همراه اول) دچار مشکل شده بود و سیم کارتهای اعتباری که با شماره های - - - - - - 8 - 091  شروع میشدند رایگان میشد! بنا به مقتضیات کاری که دارم هر روز چهره مردم همیشه در صحنه! رو میدیدم که شاد و بشاش به من میگفتند: که داداش برو واسه خودت حال کن!
منم میگفتم ای بابا من و حال! یه بیست و چهار ساعتی از کنایه های مردم همیشه در صحنه سپری شده بود که کنجکاو شدم ببینم قضیه از چه قراره.ته توی قضیه رو درآوردم.تقریباً پنج شش روزی مکالمه این شماره ها رایگان شده بود! تو نگو این آدم های الکی خوش به این خیال که الان بهترین فرصته و دیگه از این فرصتها گیرمون نمیاد تا صبح علی یارت با عشقشون بلغور میکردند!
سرتون و درد نیارم اولین پس لرزه ها را پریروز (88/12/3) حس کردم که یکی بهم مراجعه کرد که من تو سیم کارتم مبلغ 17 هزار تومن هست،ولی این مبلغ رو اصلاً شارژ نکرده ام.تازه اصلاً نمیتونم باهاش تماس بگیرم،تو رو خدا مشکلم و حل کن!
بعد از کلی ماچ و بوس کردن من و تو آغوش گرفتن،قبول کردم مشکلش و حل کنم! یه سری به سیستم زدم دیدم ای بابا یارو 17 هزار تومان بدهکار شده و یه منفی گنده جلوی اکانتشه!
بهش گفتم مگه چیکار کردی داداش؟
بعد کلی حاشیه و صغری و کبری کردن گفت : تو این چند وقت که رایگان بوده تا صبح مشغول دل و قلوه دادن بوده!طفلی فکر کرده تو این مملکت هم چیز رایگانی پیدا میشه!خلاصه بعد از اینکه کارشناس های شرکت مشکل فنی سیستم رو حل کردن تموم این نگون بخت ها رو بدهکار کردن!
نتیجه اخلاقی و پند پرش اولی : تو این مملکت چیز رایگان پیدا نمیشه،اگر هم بود واسه من و تو نیست!
یهو یاد داستان عبرت آموز به دنبال فلک افتادم،گفتم بزارمش واسه پیام بازرگانی شاید در آینده ربطی به این پست پیدا کنه!

به دنبال فلک
مرد فقيري بود كه آه در بساط نداشت و به هر دري كه مي زد كار و بارش رو به راه نمي شد. شبي تا صبح از غصه خوابش نبرد. نشست فكر كرد چه كند, چه نكند و آخر سر نتيجه گرفت بايد برود فلك را پيدا كند و علت اين همه بدبختي را از او بپرسد.
خرت و پرت مختصري براي سفرش جور كرد؛ راه افتاد رفت و رفت تا در بياباني به گرگي رسيد. گرگ جلوش را گرفت و گفت «اي آدمي زاد دوپا! در اين بر بيابان كجا مي روي؟»
مرد گفت «مي روم فلك را پيدا كنم. سر از كارش در بياورم و علت بدبختيم را از او بپرسم.»
گرگ گفت «تو را به خدا اگر پيداش كردي اول از قول من سلام برسان؛ بعد بگو گرگ گفت شب و روز سرم درد مي كند. چه كار كنم كه سر دردم خوب بشود.»
مرد گفت «اگر پيداش كردم, پيغامت را مي رسانم.»
و باز رفت و رفت تا رسيد به پادشاهي كه در جنگ شكست خورده بود و داشت فرار مي كرد. پادشاه تا چشمش افتاد به مرد, صداش زد «آهاي! از كجا مي آيي و به كجا مي روي؟»
مرد جواب داد «رهگذرم. دارم مي روم فلك را پيدا كنم و از سرنوشتم باخبر شوم.»
پادشاه گفت «اگر پيداش كردي بپرس چرا من هميشه در جنگ شكست مي خورم.»
مرد گفت «به روي چشم!»
و راهش را گرفت و رفت تا رسيد به دريا و ديد اي داد بي داد ديگر هيچ راهي نيست و تا چشم كار مي كند جلوش آب است. نااميد و با دلي پر غصه نشست لب دريا كه ناگهان ماهي بزرگي سر از آب درآورد و گفت «اي آدمي زاد! چه شده زانوي غم بغل گرفته اي و نشسته اي اينجا؟»
مرد گفت «داشتم مي رفتم فلك را پيدا كنم و از او بپرسم چرا من هميشه آس و پاسم و روزگارم به سختي مي گذرد كه رسيدم اينجا و سفرم ناتمام ماند. چون نه كشتي هست كه سوار آن شوم و نه راهي هست كه پياده بروم.»
ماهي گفت «تو را مي برم آن طرف دريا؛ به شرطي كه قول بدي فلك را كه پيدا كردي از او بپرسي چرا هميشه دماغ من مي خارد.»
مرد قول داد و ماهي او را به پشتش سوار كرد و برد آن طرف دريا.
مرد باز هم رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي كه انتهاش پيدا نبود و پر بود از درخت هاي سبز شاداب و بوته هاي زرد پژمرده. خوب كه نگاه كرد, ديد كرت درخت هاي شاداب پر آب است و كرت بوته هاي پژمرده از خشكي قاچ قاچ شده.
مرد جلوتر كه رفت باغبان پيري را ديد كه ريش بلند سفيدش را بسته دور كمر؛ پاچة شلوارش را زده بالا؛ بيلي گذاشته رو شانه و دارد آبياري مي كند.
باغبان از مرد پرسيد «خير پيش! به سلامتي كجا مي روي؟»
مرد جواب داد «مي روم فلك را پيدا كنم.»
باغبان گفت «چه كارش داري؟»
مرد گفت «تا حالا كه پيداش نكرده ام؛ اگر پيداش كردم خيلي حرف ها دارم از او بپرسم و از ته و توي سرنوشتم با خبر شوم.»
باغبان گفت «هر چه مي خواهي بپرس. من همان كسي هستم كه دنبالش مي گردي.»
مرد ذوق زده پرسيد «اي فلك! اول بگو بدانم اين باغ بي سر و ته با اين درخت هاي تر و تازه و بوته هاي پلاسيده مال كيست؟»
فلك جواب داد «مال آدم هاي روي زمين است.»
مرد پرسيد «سهم من كدام است؟»
فلك دست مرد را گرفت برد دو سه كرت آن طرفتر و بوتة پژمرده اي را به او نشان داد.
مرد به بوتة پژمرده و خاك ترك خوردة آن نگاه كرد. از ته دل آه كشيد و بيل را از دست فلك قاپيد. آب را برگرداند پاي بوتة خودش و گفت «حالا بگو بدانم چرا هميشه دماغ آن ماهي بزرگ مي خارد؟»
فلك گفت «يك دانه مرواريد درشت توي دماغش گير كرده. بايد با مشت بزنند پس سرش تا دانة مرواريد بپرد بيرون و حالش خوب بشود.»
مرد پرسيد «چرا آن پادشاه در تمام جنگ ها شكست مي خورد و هيچوقت پيروزي نصيبش نمي شود؟»
فلك جواب داد «آن پادشاهي كه مي گويي دختري است كه خودش را به شكل مرد درآورده. اگر مي خواهد شكست نخورد, بايد شوهر كند.»
مرد گفت «يك سؤال ديگر مانده؛ اگر جواب آن را هم بدهي زحمت كم مي كنم و از خدمت مرخص مي شوم.»
فلك گفت «هر چه دلت مي خواهد بپرس.»
مرد پرسيد «دواي درد آن گرگي كه هميشه سرش درد مي كند, چيست؟»
فلك جواب داد «بايد مغز آدم احمقي را بخورد تا سر دردش خوب بشود.»
مرد جواب آخر را كه شنيد, معطل نكرد. شاد و خندان راه برگشت را پيش گرفت و رفت تا دوباره رسيد به كنار دريا. ماهي بزرگ كه منتظر او بود و داشت ساحل را مي پاييد, تا او را ديد, پرسيد «فلك را پيدا كردي؟»
مرد گفت «بله.»
ماهي گفت «پرسيدي چرا هميشه دماغ من مي خارد؟»
مرد گفت «اول من را برسان آن طرف دريا تا به تو بگويم.»
ماهي او را برد آن طرف دريا و گفت, حالا بگو ببينم فلك چي گفت.»
مرد گفت «مرواريد درشتي توي دماغت گير كرده. يكي بايد محكم با مشت بزند پس سرت تا مرواريد بيايد بيرون.»
ماهي خوشحال شد و گفت «زودباش محكم بزن پس سرم و مرواريد را بردار براي خودت.»
مرد گفت «من ديگر به چنين چيزهايي احتياج ندارم؛ چون بوتة خودم را حسابي سيراب كرده ام.»
هر چه ماهي التماس و درخواست كرد, حرفش به گوش مرد نرفت كه نرفت و مرد او را به حال خودش گذاشت و راهش را گرفت و بي خيال رفت.
پادشاه هم سر راه مرد بود و همين كه او را ديد, پرسيد «پيغام ما را به فلك رساندي؟»
مرد گفت «بله. فلك گفت تو دختر هستي و خودت را به شكل مرد درآورده اي. اگر مي خواهي در جنگ پيروز شوي بايد شوهر كني.»
دختر گفت «سال هاي سال كسي از اين راز سر در نياورد؛ اما تو سر از كارم درآوردي. بيا بي سروصدا من را به زني بگير و خودت به جاي من پادشاهي كن.»
مرد گفت «حالا كه بوته ام را سيراب كرده ام, پادشاهي به چه دردم مي خورد. حيف است آدم وقتش را صرف اين كارها بكند.»
دختر هر قدر از مرد خواهش و تمنا كرد و به گوش او خواند كه بيا و من را بگير, مرد قبول نكرد. آخر سر به دختر تشر زد و رفت و رفت تا رسيد به گرگ. گرگ گفت «اي آدمي زاد دوپا! خيلي شنگول و سرحال به نظر مي رسي. دروغ نگفته باشم فلك را پيدا كرده اي.»
مرد گفت «راست گفتي! دواي سر درد تو هم مغز يك آدم احمق است و بس.»
گرگ گفت «برايم تعريف كن ببينم چطور توانستي فلك را پيدا كني و در راه به چه چيزهايي برخوردي؟»
مرد رو به روي گرگ نشست و هر چه را شنيده و ديده بود با آب و تاب تعريف كرد.
گرگ كه نزديك بود از تعجب شاخ در بياورد, گفت «بگو ببينم چرا مرواريد درشت را براي خودت ورنداشتي و براي چه با آن دختر عروسي نكردي؟»
مرد گفت «خدا پدرت را بيامرزد! ديگر به مرواريد درشت و تخت پادشاهي چه احتياج دارم؛ چون بوتة بختم را حسابي سيراب كرده ام و تا حلا حتماً براي خودش درخت شادابي شده.»
گرگ سري جنباند و گفت «اگر تو از اينجا بروي من از كجا احمق تر از تو پيدا كنم؟»
و تند پريد گلوي مرد را گرفت. او را خفه كرد و مغزش را درآورد و خورد.
داستان : برگرفته از شبکه اطلاع رسانی کهربا

Birthday Song

Beautiful Happy Birthday
Happy birthday on this beautiful day,
There's so many things, I just want to say.
You inspire many, with your thoughts and actions,
We're all so grateful, for your calm reactions.
Happy birthday on this beautiful day,
You've always been there, when we needed you to stay.
Kindness and thoughtfulness is your forte,
Our love for you, we wish to convey.
Happy birthday on this beautiful day,
We wish you the best, without any delay.
Hope you enjoy it, from beginning till end,
Here's a hug and kiss, we're ready to send.
Happy Birthday most beautiful bird sky!!!
With Loud Cry I express noshina Happy Birthday...
by Martin Dejnicki/From Reply Uncle Amin!
...
 برای دیدن تصاویر در سایز بزرگتر کلیک کنید!

اعترافات نابخشوده من

دیر زمانی نزدیک من همچون پرنده ای آبستن بر فراز حوادث روزگار چهارسوی خاک را پرسه میزدم! چهارسوئی که ندانستم راه و بی راهش به کدامین سوی در گذر است.هر زمان عقرب صفتی در نظرم شب را روز و روز را شب جلوه گر می ساخت.شبانه هایم همه در ظلمت و روزانه سپهرم همه در سراب در گذر بود.درد فراغی نبود که بر دارم کند و این افسار لجام گسیخته ام را  همچون اسب چموش بی آب  و علفی در رخسار زهی کند.این گونه ایام بر روزهای نوجوانی ام سایه فکند و من همچون معماری ناشی خشت ها ر در ورای ابهام کج گذاردم.
شر و شوری با هم بر من چنگ و عود میزد و من راه گریزی در انهنای آن نمیافتم.زندگی ام به سان ساعت هفت میماند که در روشنائی غروب کرده لنگر تکانده بود.قافله ام ساربان نداشت و شترم در بیابان راه گم کرده بود!
شب سراسر،زنجیر زنجره بود تا سحر.در کسالت گرم تابستان به نجواهای بی صله تکبیر میگفتم و در شبی قدر گونه تا صبح بیدار بیماری ناشناخته ام بودم در سوگ قناریهای بی آواز نوجوانی ام!
باری! باری اگر دوست بر من نمی افروخت شمع جان در همان ساعت که صداها همه خاموش میشوند من هم درشب بی غایت ،غایتیم بر باد بود.آری دوست بود ودوست!
ای کاش آب بودم و در قمار این شک و تردید ماندن و رفتن بخار میشدم و در ردای ابری بی باران،که جان را فدای دوست کنم.
باری! باری اگر ابر زوال از من رخت بربست،دوست بر من فرود آورد هزار معبد در برای او به نماز.کنون من مانده ام و اعترافات نابخشوده ای که هر از چند گاهی به دردم نمک تازه گی میفشاند، که شاید دگر در هوس تکرار این زخم چرکین چرت نزنم در زیر سایه ی درخت خشکیده و بی بار!
پ . ن : نه ای برادرم،در حقیقت امری از آنچه که در ظاهر آن نمایان است،استدلال مکن و سخن شخص یا کاری از کارهایش را برای شکستن او به کار نبر.چه بسا آن کسی که او را نمیشناسی و با وجود لکنت در زبانش و سستی در لهجه اش،دارای وجدانی آگاه و بیدار و قلبش جایگاه فرود آمدن وحی باشد.(اندیشه های نو و شگفت/جبران خلیل حبران)
بر سرِ این ماسه‌ها دراز زمانی‌ست
کشتیِ فرسوده‌یی خموش نشسته‌ست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
 حوصله کردم بسی، که ماهی‌گیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که می‌فشارد با میخ
ارّه ببینم که می‌سراید با چوب.
 مانده به امید و انتظار که روزی
این به شن‌افتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغم‌آباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
هم‌نفس و، زیرِ کومه‌ی منِ بیمار
قصه‌ی نابود می‌سراید با آن...
پنجره را باز می‌کنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر می‌کشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدی‌ست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخنده‌یی‌ست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمی‌رود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبه‌ی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطره‌یی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنه‌سروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
شعر : بیمار/احمد شاملو/1330

افسانه تغییر

سالهای ساله که بشر خاکی داره واسه تغییرات تلاش میکنه.این تغییرات هر چیزی میتونه باشه و هر عاملی داشته باشه.به اعتقاد خیلی ها بهترین نوع تغییر میتونه دارای آیتم های مختلفی از جمله موراد ذیل باشه :
1) به گامهاي كوچكتر شكسته شوند 2) از طرح خوبي برخوردار باشند 3) در جهت بهبود شما يا زندگي شما طرح شده باشند 4) محسوس باشند 5) به ياد ماندني باشند 6) دوستان و خويشان در آ ن سهيم باشند 7) در دفتر زندگي درج شوند 8) در اعماق دل جان نفوذ كنند 9) با اعتقادات هماهنگ باشند 10) دست يافتني باشند.
البته اینهائی که نام بردم یه تئوری و طرحه و همیشه هم اینطوری نیست.بعضی وقتها این تغییرات میتونه منفی باشه،نمونه اش و بارها تو محیط دانشگاه دیدم.
تو زندگی ما انسانها مرور زمان و محیط مربوطه تو شکل گرفتن تغییرات خیلی تأثیر گذاره،همیشه احساس نیاز میتونه محرک اصلی تغییرات باشه.حالا فرقی نمیکنه این نیاز چی باشه.
نوشتن این پست باز کردن پروندۀ مختومه ایه که این شبها واسم دوباره باز شده،افسانۀ تغییر.بهانه ای نوستالوژیک که بتونم با حس آشنای احساسم تلفیقش کنم،دوست عزیز و مهربانی میگفت : از احساس دست بردار،بدو گفتم اگر  این احساس نبود لاکن این تغییر افسانه ای بیش نبود!
در این هنگام کتاب ماسه و کف جبران خلیل را باز میکنم و همانند مرغی سبکبال و خالی از وهم و تغییر با احساس به جا مانده از دوران های صمیمیت  دیرپای ضمیرانه ام زمزمه میکنم :
زمانی ازدردی می نالم که لذت من در آن است،چقدر عجیب جلوه گر میشوم.
هفت بار خودم را خوار شمردم :
نخستین بار هنگامی بود که او دم از فروتنی می زد تا به مقام عالی برسد...
 دومین بار،هنگامی که دیدم او در مقابل مخلصان خیز برمی دارد...
سومین بار،هنگامی که میان سخت و آسان مختار شد و آسان را برگزید...
چهارمین بار،زمانی که مرتکب گناهی شد و خود را دلداری می داد که دیگران همانند او گناه می کنند...
پنجمین بار،هنگامی که به خاطر ضعفش، آنچه برایش اتفاق افتاده بود،تحمل کرد.ولی بردباری خود را از
توانایی خویش دانست...   
ششمین بار،زمانی که نفس،زشتی چهره ای را خوار شمرد و بعد معلوم شد آن چهره یکی از نقاب های اوست...
هفتمین بار،هنگامی که ترانه ی مدح و ستایش سر داد و آن را فضیلت پنداشت...
میان درک و گمان انسان مسافتی است که جز با محبت نمی توان آن را طی کرد.
پندهای پرش اولی: اگر همواره مثل گذشته بیندیشید، همان چیزی را بدست می‌آورید که تاکنون کسب کرده‌اید./.

کتاب ننوشته

حرفهايي هست براي نگفتن و ارزش عميق هر كسي به اندازه ي حرفهايی است كه براي نگفتن دارد و كتاب هايی نيز هست براي ننوشتن و من اكنون رسيده ام به آغاز چنين كتابي...
 آخرین سنگر سکوته...حق ما گرفتنی نیست
آسمونشم بگیرید...این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوته...خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی...این برادری،تنی نیست
موج دستای من و تو،دست دریا رو گرفته
عکس تو با سرمه ی خون...چشم دنیا رو گرفته
ما که از آوار و ترکش...همه رو به جون خریدیم
تو بگو همسنگر من...ما تقاص کی رو می دیدم
آخرین سنگر سکوته...حق ما گرفتنی نیست
آسمونشم بگیرید...این پرنده مردنی نیست
آخرین سنگر سکوته...خیلی حرفا گفتنی نیست
ای برادرای خونی...این برادری،تنی نیست!!!
خون بازی(داریوش) / لینک دانلود آهنگ(MP3)
شعر : امیر علی شجره/آهنگساز : مهرداد قادری

اندر احوالات آشپزی ما

قديما!!! يادمه اون موقعي که خيلي ريز و ميزه بودم واسم يه دنيا تعجب و سوال بود که چطوري ميشه آشپزي کرد.هي بزرگتر و بزرگتر ميشدم اين علامت سوال هم بزرگتر و گنده تر ميشد،اين علامت سوأل و اگه با تير چراغ برق دم در خونه مون مقايسه اش کنم بد و بيراه نگفتم!!!
خلاصه زمونه گذشت و گذشت و ما هم سري تو سرها پيدا کرديم.خدمت خيلي خيلي مقدس سربازي! که رفتم تازه ياد گرفتم که چطوري ميشه تخم مرغ و درست کرد،تازه تا اينجا پيش رفته بودم که انواع و اقسام پخت تخم مرغ و هم ياد گرفته بودم!!! تا مدتها به همه با زير چشمي ميگفتم بابا ما هم بلديم تخم مرغ درست کنيما،اونم هم ته دلش به ما  ميخنديد که اي بابا يارو چقدر .... است!منم که بي خبر از خنده و باطن يارو فکر ميکردم داره تحصينم ميکنه،ولي زهي خيال باطل!!!
قديميا به يه چيز خيلي معتقدند که خدا ميگه از تو حرکت و از من برکت.خلاصه دل و زديم به دريا و گفتيم يا اين بار ميشه يا واسه هميشه بايد به همين تخم مرغ بسنده کنم و لام تا کام حرف نزنم!طي يه عمليات ژانگولري من و آقا ميلاد(دوست عزيزم) که اهل اهوازه دست به يه جنايت بيرحمانه زده و تموم پولمون و به باد داديم و رفتيم واسه شام يه مقدار(يه مقدار که چه عرض کنم) خرت و پرت خريديم!يه يا علي گفتيم و دور از چشم آقا هاني(مسئول سوئيت مخابرات) رفتيم به جنگ سرنوشت طلسم شده.
دوتائي هر چي تو چنته داشتيم رو کرديم تا بتونيم اين غذاهائي رو که تو تصوير زير ميبينيد آماده کنيم،البته اين وسط نبايد از سامان گلريز هم بي توجه بود چون به خاطر ديدن برنامه ايشون يه دو سه باري توسط بچه هاي سوئيت ملامت شديم!!! خيلي به خودم فشار آوردم که اتفاقي نيوفتاده ولي حريف آقا ميلاد نشدم و مجبور شدم تو وب منتشرش کنم.
پ.ن : البته اين کلم? نامتجانسي که توي عکس دوم هست ( َدبل ) نام مستعار يکي از بچه هاست که مرتب از شستن ظرف ها طفره ميره،با اين کارمون به ايشون فهمونديم که اين بار نوبت توست و اونم راهي جز قبول اين قضيه نداشت. 

براي ديدن تصوير بزرگتر روي عکس کليک کنيد
براي ديدن تصوير بزرگتر روي عکس کليک کنيد