خطابه‌ی تدفین(برای چه گوارا)

غافلان
هم‌سازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون می‌زاید.
هم‌ساز،سایه‌سانانند،
محتاط در مرزهای آفتاب.    
در هیأتِ زندگان مردگانند.             
وینان؛
دل به دریا افگنانند،
به‌پای دارنده‌ی آتش‌ها
زندگانی دوشادوشِ مرگ
 پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطره‌شان
 شرمسار و سرافکنده می‌گذرد.
کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
 در مِجْری‌ِ آتشفشان‌ها
شعبده‌بازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرف‌تر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.
در برابرِ تندر می‌ایستند
خانه را روشن می‌کنند.
و می‌میرند...
احمد شاملو/خطابه‌ی تدفین/دشنه در دیس/25 اردیبهشتِ 1354
دانلود شعر با صدای احمد شاملو

شهری در سایه...

دیروز (89/03/02) مسجد محل بارها فریاد برآورد که ای اهالی تشنه لب و ولایتمدار،فردا صبح اتوبوس هائی در محل مسجد حاظر خواهند بود و مردم تشنه لب را برای گرامی داشت سوم خرداد و دیداری پر مهر با رئیس جمهوری محبوب و منتخب! راهی دیاری آزاده خواهند کرد!
تقریبا پارسال اربعین حسینی بود که سری به مسجد جامع خرمشهر زدم.مسجدی که از تماماً بر درب و دیوارش این جمله نقش بسته بود :
خرمشهر را خدا آزاد کرد!
اما لحظاتی که در صحن آن بیقرار به اطراف درنگی کوتاه کردم فهمیدم این شعار سالی یک بار موارد استفاده دارد و عریضه ای برای خالی نماندن یک حکایت است.دیوارهائی پوسیده و درب هائی رنگ پریده و عریان که اگر زبانی داشتند گلایه ای پر مصیبت را به عابران و رهگذران به ظاهر تشنه لب روا میداشتند.
مسجدی که در بحبوحه ی پیروزی انقلاب پایگاه جوانان و در مراحل مختلف جنگ جولان گه جان بر کفان وطن بود،امروز استفاده ای غیر از آنچه باید داشته باشد دارد و محل صف کشی های مختلف برخی میباشد!

تصویر را روزی به اسم اربعین در مسجدی به اسم جامع گرفتم.
روزی در یکی از محله های این شهر گذر میکردم که با خط درشت نوشته بود خرمشهر را خدا آزاد کرد،و عابری با خط ریز در زیرش آورده و بنده ی خدا ویرانش نمود! 
امروز بعد از 22 سال از پایان جنگ هنوز خرابه های جنگ و خانه های ویران و جاده های درب و داغون رو در خرمشهر به وفور میشه پیدا کرد.هر وقت که گذرم به خرمشهر میوفته به شوخی به بعضی از رفقا میگم : مگه هنوز قطعنامه پذیرفته نشده!
مردم این شهر حتی از داشتن آب صاف و پاک هم محروم هستند.و تازه بعد از این همه توی بوق و کرنا کردن شروع کردن  به نصب انشعاب گاز شهری،یعنی شهری که این همه وقت کانالهای بی خاصیت تلوزیونی وقت خود را با وام گرفتن از مردمش پر میکنند حقش این است؟!!!؟

تصویر را در عصری بی روح و در محلی به نام فلکه ی مقبل گرفتم.

دوباره سبز خواهیم شد!

گفتی: پس دوباره سبز خواهیم شد؟؟!!
گفتم: در گلدان پشت پنجره ات سبز خواهم شد!
در ترانه های ننوشته ام سبز خواهی شد!
سبز سبز!
سبز غزل!
سبز دفترچه های مشق!
سبز دفترهای بزرگ نقاشی!
سبز مداد شمعی!
سبز گرگم به هوا!
سبز دفترچه ی عقاید!
سبز نامه های پنهانی!
سبز گُر گرفتنهای بی وقفه!
سبز سبز!
دوباره سبز خواهیم شد!
شهیار قنبری
دانلود دکلمه شعر با صدای شهیار قنبری

ام القری روزگار

اپیزود اول: شهر کوچک ما یه استادیوم فکسنتی کوچیک داره که من بعد از مدتها دوری از میادین توپ گرد هوس کردم که برم تمرین و شروع کرده و چربی های اضافه رو آب کنم و یا به قولی خودم و نونوار کنم! تقریباً یه سه هفت های میشه که مرتب ساعت 10 شب یا به قول رسانه ی میلی ساعت 22 میرم و تمرین و شروع میکنم.توی همین مدت که میرم واقعیت های جالب و موهنی دیدم که از ورزش عطای قهرمانی رو به لقا بخشیده و بخش تندرستی و سلامتیش رو حداقل واسه خودم مبنا گذاشتم.
تقریباً سالهائی که هنوز بچه و نونهال بودم با اخوی گرامی به سر تمرین تیم مطبوعش که میرفتم و تقریباً یه پای ثابت توپ جمع کن های تیم بودم.یه به قول بچه ها پشت گل همیشه خوب بازی میکردم! یادمه اون سالها که هنوز صدا و سیمای میلی درست و حسابی بازیهای فوتبال رو پخش نمیکرد و بازیکن ها واسه عشقشون فوتبال بازی میکردن و از پول خبری نبود (حداقل توی جنوب) استادیوم ها مملو از جمعیت بودن و تا پاسی از شب و تو ظهر گرما میرفتن و تیمشون رو تشویق میکردن.
بعد از سالها که سرگرم درس و مشق و زندگی روزمره بودم با همون تفکر قدیمی به استادیوم رفتم واسه یادآوری گذشته و ورزش کردن.هر شب که به استادیوم میرفتم آدم های عجیب غریبی روی سکوها میدیدم که قیافه و ژستشون به هر چی میخورد الا ورزش و فوتبال! از یکی از بچه ها که یه پای ثابت تمرین بود و مرتب میومد سوال کردم که اینا که الان روی سکوها هستند هوادار تیمتون هستند یا....؟
رفیقمون اولش یکم سر به سرم گذاشت و گفت: امین مگه خل شدی،مگه قلیون و صور ساتشون رو نمیبینی؟!!!!!؟
بابا اینا یه مشت آدم شیره ای هستند که بهترین جا واسه این کارها رو استادیوم انتخاب کردن به این حساب که کسی بهشون شک نمیکنه و آب از آب تکون هم نمیخوره و جای دنجیه!!!
من و میگی از تمرین کردن بیزار شدم و با خودم فکر کردم اینم از برکات اعمال اخلاق گرایانه و ناب و پر ادعای آقایونه که مرتب توی بوق و کرنا میکن که ایها ناس مملکت ما ام القری اسلامه و ما هم مروج ورزش و اخلاقیم!

اپیزود دوم: همیشه که توی محفلی از بزرگترهای فامیل و قدیمی ها میشینم حرف از این میزنن که قدیما مردم دین و ایمانشون خیلی بیشتر از حالاها بود و مردم پاکتر بودند و کمتر دروغ و ریا توی کارشون بود! چیزی که باعث میشد من این حرفای بزرگترها توی سرم جا خوش کنه و استنباط بشه اینه خودم حداقل توی این 27 سال زندگیم این به تدریج و به عینه دیدم که سال به سال مردم توی مملکتی که مسئولاش ادعا میکنن ام القری اسلامه میزان اعتماد و علاقه شون به دین کمتر و کمتر میشه که هیچ و در پاره ای از اوقات خود حقیر با همین دو چشم کم سو و دو گوش دراز خودم بارها دیدم و شنیدم که وقتی به رفقا و برخی میگم الان کار دارم و میخوام برم نماز بخونم ،انگار واژه ی عجیبی به گوششون خورده و شروع میکنن به تمسخر و سربه سرم گذشتن که برو بابا مگه تو هنوز نماز میخونی؟!!!؟اصلاً مگه نمازی هم مونده که تو بری بخونی؟!!!؟ برو بابا بعد از این همه ...... هنوز تو حرف نماز و دین رو میزنی؟!!!!؟ متحجر کهنه افکار!!!!
اولش زیاد واسم توفیری نداشت این گونه پندهای پدرانه و برادرانه دوستان و در دل بهشون میخندیدم که چه ربطی داره که شیر پاستوریزه با شیرلوله!!! اما پس از مدتی ادامه پیدا کردن و اپیدمی شدن موضوع نتیجه گرفتم که شاید نه،حتماً یه جای کار داره لنگ میزنه که قشر جوون این مملکت با وجود توی پاچه کردن و خوراندن درسهای اندیشه اسلامی و اخلاق اسلامی و آشنائی با قرآن کریم و همجوار بودن با اساتید مذهبی و مسئولای پرادعای دین پیشه(البته در ظاهر) به این نتیجه ی اجمالی رسیده.
با این اوصاف پیش اومده،بی درنگ با خود تفکری کرده و بر لب زمزمه میکنم،که دین را در پستوی خانه نهان باید کرد...

اپیزود سوم: چند روز پیش بلندگوی مسجد محل داد و هوار راه انداخته بود که ای اهالی همیشه در صحنه و شهید پرور ....... الان در میدان اصلی شهر قراره یه سارق مسلح،شلاق مجازات بر پشتش همچون نگینی پرزرق و برق یادگاری گذاشته بشه!
نمیگویم که مخالف مجازات هستم،اما مگر میشود یک جوان را در میدان اصلی شهر شلاق زد؟ مگر جای دیگری نمیشود پیدا کرد برای این کار؟
اصلاً چه شده که این جوون دست به این کار سخیف زده؟
همیشه به بهانه ای عده ای رو مجازات میکنیم ولی آیا با خود اندیشیده ایم که اگر این جوون ها کار و بار و شغل مناسبی داشتن این قضایا به وجود میومد؟
وقت اون نرسیده که در این مملکت به قول آقایون،ام القری اسلامی فکری به حال این موضوع پارادوکسی بشه؟
آیا پیشگیری بهتر از درمان نیست؟؟؟

شبانه(ابراهیم در آتش)

در نیست
          راه نیست
شب نیست
              ماه نیست
نه روز و
         نه آفتاب،
ما
  بیرونِ زمان
              ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
در گُرده‌هایِمان.
هیچ‌کس
          با هیچ‌کس
                 سخن نمی‌گوید
که خاموشی
          به هزار زبان
                  در سخن است.
در مردگانِ خویش
            نظر می‌بندیم
                        با طرحِ خنده‌یی،
و نوبتِ خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
خنده‌یی!
احمد شاملو/شبانه/ابراهیم در آتش
لینک دانلود شعر با صدای احمد شاملو

خط استوا وارد میشود!!!

از روزی که وبلاگ نویسی رو شروع کردم همیشه یه حس ژورنالیستی تو وجودم بود که دوست میداشتم هر کسی را که با من ارتباط نزدیکی داره وبلاگ نویس کنم.هر روز که وبلاگی بر گرده ی این اینترنت بی جان قدم میذاشت،انگار از خداوند جان تازه و عمر جاویدانی گرفته باشم در پوست خود نمیگنجیدم.
همیشه آرزو میداشتم جامعه ی بسته و نوپای ما هم سری تو سرها داشته باشه و از قافله ی فرهنگ و فکر و اندیشه، باری همچون گذشته عقب نمونه.اولین بار پیشنهاد درست کردن وبلاگ رو بهش دادم،کمی تردید داشت اما مگر او را توان مقابله و مقاومت در برابر اصرارهای من بود؟
آری مرتضی قبول کرده و گرفتار گرداب دلنشین وبلاگ نویسی شده بود! 
و اینک با قلبی آرام و روحی آزاد و رها بدو میگویم :
خوش آمدی رفیق،خوش آمدی ...

http://khate-ostova.blogspot.com

نشانی...

طفلي به نام شادي،
ديريست گمشده ست
با چشمهاي روشن  ِ براق
با گيسويي بلند به بالاي آرزو
هرکس از او نشاني دارد
ما را کند خبر
اين هم نشان ما:
يک سو خليج فارس
سوي دگر خزر...
دکترمحمدرضا شفیعی کدکنی

باد ولنگار

روایت است در روزی نه چندان دور در جعبه ای کثیر الکذب ،عده ای از قدسیان مملکتی نشسته و بر سر خود مطراق منم منم فرود آوردند.یکی از بند نسیان ها سخن گفت و راوی دیگری از حسن  همجواری با قدیسین رخت سفر بسته.
 به همین منوال لحظاتی را از کیسه ی خالی از پر مردم خرج نمودند.در همین گیر و دار درگیری بر سر شمردن ستاره های دانشجویان بی ستاره مرد یشمی گفتندی: در سلسله ی چهار ساله ی حضرت عالی هر دانشجو برای خود ستاره های فراوانی دست و پا کردندی،که به زعم حقیر بر ملاجم که فشاری می آورم گوئی که هر شبه آسمان برای هر دانشجو چشمک های حیضی میزند!
آن یکی هاله منسب عنان را که بر چنان دید،به خشم آمده و بگفت: در عجبم که این ستارگان بی نور در زمانی که تخت و تاج در اختیار معین الطوایف شما بود درخشیدن بگرفت،زیرا که ما در زمان تاج و تختمان از ستاره ها استفاده های فراوان دیگری میکردیم،که این خود بماند!
این جدل بی حاصل که در جعبه ی کثیر الکذب سلسله ی عالیجنابان فاتح شکست خورده زخم در نمکدان سرگشوده بود،همچون باد ولنگاری که هیچ قید و بندی در عبور از رعش بی جان سرزمینی که تندیس بزرگانش در طرفه العینی از میادین شهر به یغما میرود،بازی پر یا پوک را شروع کرد.
قدیسان شیرین سخن مملکتی که در سریری گرداگرد جعبه ی کثیرالکذب بنشسته بودند،مضراب سخن را به سوی رخت عاریت مردم روانه ساخته و هر یک سهم خود را در این بیتوته ناچیز انگاشته و دیگری را قدر مسلم ظلمت  دانستند.مرد یشم سرشت فرمود: در زمام تاج و تخت تو بود که گشت شترسواران ارشاد بر جغله گان این مرز و بوم چهارقد و زورق کجاوه نشاندند!
مرد هاله بر سر به خشم آمده و زبان بر بی گناهی خود گشود و بگفت: زهی خیال باطل که حاشا و کلاء که این سخنان جز نسیان چیزی نیست و آن که مرکب سوارانش را برای گوش مالی به این جغله گان در تنگاره ها روانه کرد حضرت عالی بود نه این حقیر و خادم وطن!!!
.
.
.

در محافل سخن و قلم پیچیده بود که طهران بر سر گسل های فروانی قرار دارد،و هر کس بنا بر شالوده ی اکابری که در آن علم آموخته بود زبان بر سخن و چه چه کردن من باب این مصبیت اعلی بر زبان جاری ساخت.نسخه های بیشماری پیچیده شد هر کس به ضن خود دو سه خطی بر جعبه ی رنگی و قلم زنگی به خورد مردم داد.روزی شخص متوهم حالی در یکی از آدینه های یزدان،راز بسیار مهمی را کشف نمود.مردم بسیاری به گرداگرد این شخص تجمع نمودند و گوش در گرو زبان لسان غیب این شخص دادند.
شخص در سابق متوهم و در حال از دانشمندان بزرگ روزگار،فرمود: من باب زلزله به کشفی عظیم نائل گشته که بر خود واجب و مبرهن میبیند که با مردم در میان بگذارد که شاید این مصیبت اعلی از این خاک رخت سفر بر بندد!
آن شخص دانشمند و لسان غیب دهان پربرکت را گشود و منور کرد نقش مجالس را که دلیل اصلی و غایت الکلمه ی زلزله در این دیار نشان دادن عورت و ملعبه های طبیعی انسانیست!
بر کله ی پر از گچ و کاه خود ضربه ای از حسرت زده و با خود تفکر کرده که چرا وقت و زمان خود را صرف آموختن علوم برق  کرده و از علوم الطرائف دیگر سود و در آموختنش ممارست نبرده ام!

سخنان ناگفته

دلتنگی‌های آدمی را
باد ترانه‌ای می‌خواند،
رویاهایش را
آسمان پرستاره نادیده می‌گیرد،
و هر دانه برفی
به اشكی نریخته می‌ماند.

سكوت،
سرشار از سخنان ناگفته است؛
از حركات ناكرده،
اعتراف به عشق‌های نهان
و شگفتی‌های بر زبان نیامده.

در این سكوت،
حقیقت ما نهفته است.
حقیقت تو
و من...

برای تو و خویش
چشمانی آرزو می‌کنم
که چراغها و نشانه‌ها را در ظلمات‌مان ببیند.
گوشی که صداها و شناسه‌ها را در بیهوشی‌مان بشنود.

برای تو و خویش روحی که این‌همه را در خود گیرد و بپذیرد.
و زبانی که در صداقت خود ما را از خاموشی خویش بیرون کشد
و بگذارد از آن‌چیزها که در بندمان کشیده‌است سخن بگوییم.
گاه آنچه که ما را به حقیقت می‌رساند خود از آن عاریست!
زیرا تنها حقیقت است که رهایی می‌بخشد.
 سخنان ناگفته/اثر مارگوت بیگل/ترچمه احمد شاملو

دیروز،امروز،فردا...

دیروز:

جلسه دادگاه در لاهه هلند(ایران و انگلستان)
می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس درماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .
قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نكرد و روی همان صندلی نشست...
جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرداصلاً نگاهش هم نمی کرد .
جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست.
کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میكرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :
شما فكر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است ؟
نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ...
اما علت اینكه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟
او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...
سكوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پایان سخنانش كمی سكوت كرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.
با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد .
امروز:

اجلاس سابقاً خلیج فارس و جدیداً خلیج العربی!
بچه که بودم  از بس که فضول و شیطون بودم،مادرم تابستون ها واسه اینکه مدتی کوتاه از شر فضولی هام خلاص شه صبح اول وقت من و همراه پدرم راهی محل کارش میکرد که به زعم خود آب خوش از گلویش پائین بره! پدرم در اداره بنادر و کشتیرانی خوزستان مستقر در بندرامام خمینی مشغول کار بود.پدر که در اطاق خود مشغول انجام  دادن کارهای روزمره ی کاری بود،من کنجکاوانه تموم ترمینال های کانتینری رو ول میگشتم و تموم بارگیری ها رو رصد میکردم.تموم تابستون کارم این  بود که همراه پدر به اداره بندر میرفتم.کشتی های زیادی واسه بارگیری کنار ساحل پهلو گرفته بودند،یکی سویا میاورد و یکی گندم.اما همیشه یه چیزی واسم جای تعجب داشت بارگیری دسته های بزرگ گوسفند و بز و گاو!
با خودم فکر میکردم که ای خدا این همه حیوون زبون بسته رو واسه کجا میبرند؟
این وضع ادامه داشت،یه روز حیوون رو بار کشتی میکردند و یه روز خاک و شن و ماسه رو بار کشتی میکردند و یه روز دیگه کارتن های آب معدنی! دل و به دریا زده و از یکی از همکارای پدر که توی گمرک بندر خدمت میکرد پرسیدم،جواب همکار و دوست پدر این بود:
امین کوچولو این و واسه کشورهای عربی منطقه میبریم چون از بس بی عرضه و بی بخار و بی عار هستند که حتی نمیتونند آب معدنی و شربشون رو هم تهیه کنند!
امروز بعد از سالها با خودم فک میکنم چگونه کشورهای این چنینی میان و در مورد فرهنگ ایران و خلیج فارس حرف گزافه میزنند و توی رأس مملکتمون  آب از آب هم  تکون نمیخوره!
بعد از آن که آقایون توی اجلاس های مختلف با افتخار زیر پرچم و بیرق جعلی خلیج العربی نشسته و سینه رو  مث نادر شاه افشار سپر کرده و رستم وار نشستند دریافتم که تاریخ را همچون گذشتگان،نسل پیروز خواهد نوشت.کارمان به جائی کشیده که یکی از مگس های مسؤل کشور فاحشه ها(امارات) ما رو همچون کشور اسرائیل غاصب و اشغالگر دونسته(+).
فردا:
.......................................!!!