خاطرات خدمت سربازی(قسمت اول)

سلام :
 امروز داشتم یه سری به آلبوم خاطراتم میزدم یه یهو یاد زمان خدمت سربازیم افتادم و کلی تو دلم به خودم خندیدم!
آخه نمیدونین چه دوران عجیبی بود .من تو کنکور دولتی سال 1380 قبول نشده بودم و با خودم لج کرده بودم و بدون اطلاع خانواده م رفته بودم حوزه نظام وظیفه و دفترچه گرفته بودم(البته فتنۀ یکی از رفقام هم بی تقصیر نبود!!!)
کم کم داشت روز اعزام فرا میرسد (21/07/81) و من خودم و به بیخیالی زده بودم و تموم رفقام هم شب قبل از اعزام داخل اطاقم جمع شده بودن و کلی خونه رو ، رو سرشون گذاشته بودن!یادش بخیر اون شب تا صبح تو سر و کلۀ هم زدیم و خوش بودیم پرنده کباب کردیم (حالا ما خودمون هم نفهمیدیم اون پرنده ای که کباب کردیم چی بود،چون تا صبح دل درد داشتیم!!!).
روز اعزام فرا رسید و ما رو که نزدیک به 45 نفر بودیم به شیراز اعزام کردند.دم درب پایگاه هوائی شهید دوران که رسیدیم،چشممون که به قیافۀ دژبان  خورد همه مون ساکت شدیم.دژبان هم که انگار مهاجر افغانی گیر آورده بود!از موی سر تا ناخن پا رو وارسی میکرد.ما هم چون تازه ریشمون سبز شده بوده زیادی تریپ اصلاح صورت میرفتیم .خُب سرتون و درد نیارم دردسرها از الان شروع شد و دژبان تموم تیغ اصلاح صورت بچه ها رو جمع کرد به این دلیل که چون خانواده رو نمیبینید احتمالاً دست به خودزنی میزنید!
ولی یه چیز و فراموش کرده بود که ما بچه های جنوبی تریپ خودزنی خیلی کم داریم ، و خیلی زود حرفشو پس گرفت!
تا صبح یه سه چهار باری برپا زدن و ضد حال  .بچه ها رو جمع کردم و گفتم حالا که اینطوریه ما هم پاتک خودمون رو بزنیم .عملیات پاتک از این قرار بود که صبح موقع نظافت کلی قرارگاه ما خودمون رو به خواب بزنیم و تا ساعت 9 صبح بخوابیم(تو ارتش خواب 9 صبح یعنی قتل عمد!!!)
عملیات با موفقیت به پایان رسید و دیری نپائید که همه روبه خط کردن و کمی تهدید کردن و گفتن که کارتون زار، زاره!
اتوبوس اومد و ما رو به جای نامعلومی برد (ظاهراً ما پیروز این نبرد شده بودیم) ولی اشتباه میکردیم و ما رو از شیراز به شهر فسا بردن و دردسرها تازه شروع شده بود.
به فسا که رسیدیم ما رو به خط کردن و طبق عادت گذشته به ما لباس نظامی دادند(با تیپ اجق وجق مون ژست قرارگاه رو به هم زده بودیم).
من چون اون زمانها خیلی لاغر بودم(الان هم چاق نیستم) هیچ لباسی اندازه ام نبود و یه دو سه نفری تو شلوارم جا میشد!!!پوتینم را اصلاً نگو شماره 44 بهم دادن که میشد توش سنگر گرفت.
 تو آسایشگاه که رفتیم تازه ماجراها شروع شده بود ما که خوزستانی بودیم تو یه آسایشگاه و بچه های داراب و فیروزآباد هم توی یه آسایشگاه.باند بازی از همین موقعی شروع شد که ما رو با هم ادغام نکردند و ما هم خیلی فاشیست و نژاد پرست! (البته این بماند که یکی از دوستای نزدیکم روز اول خیانت کرد و به آسایسشگاه اونا رفت!!!)
روز اول آموزش رژه هم حکایت جالبی داشت .بعضی از بچه ها دست چپ و راستشون یادشون رفته بود ! و به جای به چپ چپ به راست راست میرفتند و سوژه شده بودند(البته دروغ چرا ، من هم یه بار رفتم!)
از بس به مون فیلم نشون میدادند همه مون شده بودیم فیلم!شبی نبود که یکی از بچه ها جو گیر نشه و از بالای تخت خود نیوفته!!!
همه مون شده بودیم حاجی و سید فقط فرقش این بود که از تانک و سنگر هیچ خبری نبود...
ادامه دارد....

1 نظرات:

.تاجر پوسان ! . گفت...

.فروش جينسينگ اصل كره

توضيحات و خواص اين گياه معجزه اسا را در سايت ما بخوانيد

www.elat.ir .