یادواره

انگار همین دیروز بود(1373/04/08)که دست عجل ربودنت را به نگاره نشسته و ناباورانه عروجت را با چشمانی خیس به تماشا نشستیم.چه غمگینانه بر چله نشستیم و بر چهار ستون وجودمان عصاره ی یأس و پیری و سرخوردگی را پاشیدیم.
فرهاد جان؛شانزده سال از رفتنت سپری شده و هنوز بانیان رفتنت از قدرت سیرابند.شانزده سالمرگ از پر گشودنت بر ما گذشته و همچنان نااهلان حرف از مردم و مردمانی میزنند،که خود بدان پایبند نبوده و نیستند!
نه رخت بر بستنت را هنوز باور نداریم،زیرا که هنوز به این مبانی معتقدیم که مرده گان حقیقی همان زنده گان فاسدی هستند که همچون حشرات  موزی هر جا آثاری بر جا مانده از شرینی بر کنج آواری ببینند،چون غریزه هل هله کنان بر آن میشتابند!
برادر جان؛آسوده بخواب که حق همچنان بیدار است...
پینوشت: سیلوی بندرامام خمینی(بزرگترین سیلوی خاورمیانه) در هفتم تیرماه 1373 دچار سانحه ی آتش سوزی میشود و بعد از شات دان کردن سیلو به دستور اداره بازرسی و ایمنی،با دستور مستقیم اکبر ترکان از وزیران وقت راه و ترابری در دوره رفسنجانی،مجدداً وارد چرخه ی تولید میشود که در اثر انباشته شدن گازهای سمی و خطرناک با استارت کارخانه ،صبحگاه هشتم تیر 1373 با انفجاری مهیب روبرو می گردد،که در این حادثه عده ای بی گناه جان به جان آفرین تسلیم میکنند./.
برادر جان؛آسوده بخواب که حق همچنان بیدار است...

معرفت و نیمی از معرفت

چهار قورباغه روی تکه ی هیزم شناوری در کنار رودی بزرگ نشسته بودند،که ناگهان موجی سهمگین تکه ی هیزم را تا وسط رودخانه برد.
آب آنها را می برد و جریان رود به آرامی تکه ی هیزم را تکان می داد.قورباغه ها به دلیل این گردش لطیف روی آب،شادمانه می رقصیدند،زیرا تاکنون برای آنهاپیش نیامده بود که از کناره ی رودخانه به جای دورتری سفر کنند.
پس از لحظه ای،نخستین قرباغه فریاد زد: ((چه تکه ی هیزم عجیب و غریبی است.ای دوستان،ببینید چگونه مانند موجودی زنده حرکت میکند،به خدا قسم،من هرگز چیزی مثل آن را ندیده ام.))
قورباغه ی دوم گفت: ((ای دوست،این تکه ی هیزم حرکت نمی کند و این چیز شگفت آوری نیست،آن طور که تو فکر میکنی.
آب روان رودخانه طبق طبیعت خود تکه ی هیزم را به سوی دریا می برد و ما نیز با حرکت رود،حرکت میکنیم.))
قورباغه ی سوم گفت: ((نه،به جان خودم قسم،ای دوستان من! شما در خیال عجیبتان اشتباه می کنید.نه تکه ی هیزم در حرکت است و نه رودخانه.حقیقت این است که اندیشه ی ما در حرکت است و همین اندیشه است که ما را وا می دارد گمان کنیم اجسام جامد حرکت می کنند.))
قورباغه های سه گانه درباره ی اینکه،به راستی چه چیزی متحرک است،بحث می کردند و این مجادله به فریاد تبدیل شد و سرانجام هیچ کدام به یک نتیجه ی واحد نرسیدند.
سپس نظر قورباغه ی چهارم را که تا آن لحظه ساکت نشسته بود و با هوشیاری به سخنان آنها گوش می داد،در این باره جویا شدند.
قورباغه ی چهارم به آنها گفت: ((ای دوستان،همه ی شما حق دارید و هیچ کدام از شما گمراه نیست.حرکت هم در تکه ی هیزم،هم در رودخانه و هم در اندیشه ی ما به طور همزمان وجود دارد و همه چیز در دنیا در حال حرکت است.))
این برای آنها خوشایند نبود،چرا که هر کدام از آنها معتقد بود فقط او راست می گوید و دوستانش در گمراهی آشکاری هستند و آنچه پس از این اتفاق افتاد چقدر شگفت انگیز و عجیب است!
قورباغه های سه گانه پس از دشمنی با هم آشتی کردند و از در صلح وارد شدند،بنابراین،با هم یکی شدند و قورباغه ی چهارم را از تکه ی هیزم درون رودخانه انداختند!
جبران خلیل جبران/پیشتاز/معرفت و نیمی از معرفت
مترجم: سیمین پناهی فرد/انتشارات: نیک فرجام
صفحه ی جبران خلیل جبران در ویکی پدیا
پ.ن: از دوستانی که لطف می کنند و سری به وبلاگ حقیر می زنند،خواهش میشود تفسیر خودشون رو از این داستان در قسمت نظرات این پست اعلام کنند./.

حکایت کوتاه ما و حاجی مکه نرفته!

امروز(1389/03/30) توی محل کارمون یه مرد متشخص و مسن و تقریباً جا افتاده به تورمون خورد.ما یهو نتونستیم جلو این دهن گشاد و لباس شخصیمون!!!! رو بگیریم و بهش گفتیم : سلام حاجی!
یارو رو میگی انگار فحش خواهر و مادر بهش داده باشم کلی ناراحت شد و فک ما رو کش آورد،که حاجی خودت و جد و آبادته!
درنگی کوتاه کردم و بعد از مدتی که رنگ رخسار طرف از قرمزی به صورتی و سفید تغییر کرد دلیل این ممانعتش از کلمه ی حاجی رو پرسیدم،با حالتی خشن و محکم گفت:
توی این مملکت به آدم های دروغگو و دزد و دغل باز میگن حاجی،و معمولاً توی ادبیات سیاسی و پاچه خارانه ی ما کاربرد داره،اما به نظرت من کدوم یک از این اشکال رو دارم؟
نه دزدم و سیاسی و نه هر دو با هم،پس حاجی خودتی و به من نگو حاجی!
یکم سعی کردم که یارو رو متقاعد کنم که هدفم احترام به طرف بوده و نه منظوری دیگری ،که طرف یه چشمک حیضی زد و دور شد. و تا الانم که دارم این پست رو مینویسم(ساعت 13:35) فک و لب و لوچه ام کج و آویزونه!!!

روایت تاریخ به تقویم خیانت

بر هزارتوي تنت راهپيمايي سکوت مي‌کردم
بر کبودي خيابان‌هايت
بر ردپاي سپورهايي که هر صبح
زخم‌ها و بوسه‌ها را مي‌شستند تا من هميشه خودم را تنها ببينم.
کابوس‌هاي من بر تنت منقضي مي‌شوند
اما در شعر هيچ‌چيز تاريخ انقضا ندارد
رو در روي کلمه مي‌ايستد، با دستمالي که به صورت بسته است
نه گاز اشک آور، نه زره‌پوش‌هاي جديد چيني
مانع نمي‌شوند تا سنگ‌ها در ميدان تیان‌آن‌من فرود نيايند.

این راهش نیست...

امروز(1388/03/23) بر حسب عادت که سری به وبلاستان فارسی زدم متوجه ی فیلترینگ فله ای wordpress شدم! بابا به خدای احد و واحد این راهش نیست.جناب عمو فیلترباف عزیز و گرامی:
اگه میخواین فلانی و فلانی ها رو گوشمالی بدین،دیگرون چه تقصیری دارن.بابا یه دفعه بزنین کل این اینترنت پنیر سوئیسی و از کار بندازین بریم پی کارمون.
این عمل من و یاد روزای اول آموزشی خدمت سربازی میندازه که من افسر نگهبان رو با نارنج زدم ولی کل بچه ها رو تا صبح تنبیه کردن!
فقط امیدوارم فردا پس فردا اعلام نکنند که یه شرکت سرویس دهنده اینترنت به طور اشتباه و سرخود این عمل و انجام داده.بعضی وقتها یه جو روراست بودن و شهامت داشتن چیز بدی نیست!!!
پ.ن: بدین وسیله این ضایعه ی دردناک رو به دوستان وردپرسی از صمیم قلب  تسلیت عرض نموده و برای بازماندگان(بلاگر-پرشین بلاگ) این حادثه صبر عاجل را خواستارم.

بدون شرح پر از شرح!

کاریکاتور از Dave Granlund  قرض گرفته و با تأسی از رفتار بزرگان مملکتم با دستکاری در وبلاگم لود نمودم!

مادر من...

 سقراط: بچه‌ها تا کوچکند به ‌پدر و مادرشان مهر می‌ورزند، وقتی بزرگ شدند آن‌ها را به‌ محاکمه می‌کشند و گاهی نیز مورد عفو قرار می‌دهند(+)