مناجات...

سلام به همگی :
یه چند ثانیه-دقیقه-ساعت-روز-هفته نبودم از همه معذرت میخوام ،ولی قول میدم خیلی زودتر از اینا آپ شم .ولی زیبائیش به اینه که دیر به دیر آپ شی.
روزی عده ای از عوام از صادق هدایت پرسیدند : تو که اینقدر قلم زیبائی داری چرا کم و خیلی با فاصله مینویسی؟ استاد هدایت پاسخ داد : برای اینکه دل مردم و خواننده هام واسه نوشتنم تنگ شه !!!!
الهــــی!
من چه دانستم که مزدور اوست که بهشت باقی او را خط است؟
و عارف اوست که در آرزوی یک لحظه است!
من چه دانستم که مزدور در آرزوی حور و قصور است.
و عارف در بحرعیان، غرقۀ نور است.
الهــــی!
من چه دانستم که این دود آتش داغ است!
من پنداشتم که هر جا آتشی است، چراغ است!
من چه دانستم که در دوستی کشته را گناه است!
و قاضی خصم را پناه است.
من چه دانستم که حیرت به وصال تو طریق است!
و تورا او بیش جوید، که در تو غریق است.
الهــــی!
از کجا باز یابم من، آن روز که تو بودی و من نبودم؟
تا باز بدان روز نرسم، میات آتش و دودم!
اگر به دو گیتی آن روز من یابم، پُرسودم!
ور بود خود را دریابم، به نبود خود خوشنودم!
الهــــی!
دست گیر، که جز تو دستگیر نیست!
دریابرياب، که جز تو پناه نیست!
و سؤالِِِِ ما را جز تو جواب نیست!
و دردِ ما را جز تو دارو نیست!
واین غم را جز از تو راحت نیست!
مناجات نامه و الهی نامه (خواجه عبدالله انصاری)

خاطرات خدمت سربازی(قسمت سوم)

امام علی (ع) می فرماید: کارها چنان در سيطره تقدير است که چاره انديشى به مرگ مى‏انجامد و بهترين بى‏نيازى، ترک آرزوهاست ...
نزدکی های صبح بود که به ماهشهر رسیدیم اتوبوس من و چند تا از بچه های دیگه رو در ماهشهر پیاده کرد و بقیه رو به سربندر برد .هوا خیلی سرد بود ( هوای ماهشهر در زمستان سرد و استخوان سوز است)،یه 45 دققه ای تو شهر سرگردان بودم تا این که یه تاکسی گیر آوردم و به خونه رفتم نزدیکی های سحر بود، نمیدونین چه لحظه ای بود مادرم بی نهایت خوشحال بود و اشک میریخت.
یه 6 روزی واسه خودم تو شهر پرسه زدم ولی ته دلم خوشحال و راضی نبود (شاید به خاطر این بود که من دیر با جوی خو میگیرم) 
بلاخره روز برگشتن فرا رسید و من و بچه ها با هم قرار گذاشتیم که تو سه راهی امیدیه همدیگر رو ملاقات کنیم ...
به فسا رسیدیم تو ارتفاعات بارش برف شروع شده بود . یه چند روزی به همین منوال سپری شد و ما کم کم با جو پادگان خرمنکوه اخت میشدیم .جدائی واسم خیلی سخت بود ولی من طبق عادت های قبلیم هیچ وقت نه با این مسأله کنار آومدم و نه پذیرفتم !!!
کم کم کلاسهای قرآن و معارف شروع میشد. از طرف گروه عقیدتی سیاسی پادگان همه روزه واسه بچه ها از این جور کلاسها برگذار میشد. چون ماه رمضان شروع شده بود حال و هوای خاصی داشت (شاید این از خوش اقبالی من بود)
هر کسی واسه خودش تفسیر خاصی داشت.گروهی ناراضی از این وضع و عده ای هم فرصت رو غنیمت شمرده بودن و تا میتونستن غرق عبادت بودن .اما من جزء هیچ کدوم از این دو گروه نبودم .
تا اون موقع تفسیر درستی از دین و این قضایا نداشتم ولی انسان بی ایمانی هم نبودم!!! شاید این به دلیل طبیعت سخت من بود که خیلی سخت یه موضوع مورد قبولم واقع میشد.
شب و روز من به همین منوال سپری میشد و دچار روزمرگی شده بودم .گردابی وحشت زا تو پیلۀ تنهائی خود ساخته که خود ساخته بودم .
این تفکر همچون موریانه ای به وجودم چنگ انداخته بود و موجب انحلال درونی من شده بود .من اصولاً انسان جمع گرائی بودم ولی ناخواسته یا خواسته حس فرد گرائی در وجودم القا شده بود و به وجودم چنگ میزد.
تا اینکه روزنه های امید به واسطۀ لطف ونگاه معبود در وجود بی روحم  دمیده شد و من و از این باتلاق بی پایان به سوی ساحل امید رهنمون ساخت.
شبی خواب دیدم در کنار نهری ایستاده و از آب آن نهر مینوشم ولی هرگز سیراب نمیشم !!! بر آب مشکوک شده ودیگر آب ننوشیدم ناگهان چهرۀ آشنائی را دیدم ،باور کردنی نبود آن چهرۀ برادرم فرهاد بود (فرهاد در حادثۀ سیلوی بندرامام  جان به جان آفرین تسلیم کرد) به اوگفتم هر چه از آب مینوشم سیر نمیشم.او گفت به خاطر این است که تو داری از سراب مینوشی این سراب است، آب نیست!
او گفت تو به دنبال آبی و آب در نزدیکی تو، و تو از هر سو بر زمین بکوبی آب میبینی!!! نزدیکی های صبح بود که با صدای ارشد گروهان مهدی فانی از خواب بیدار شدیم، این تفکر و خواب غیرمنتظره یک لحظه هم مرا رها نمیکرد .تعبیر خواب نمیدانستم ولی به روایت آسان تعبیرش این بود که آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم.
تصمیم نهائی خود را گرفتم و در اولین نماز جماعتی که پس از این خواب بود حضور یافتم .مدتی را به همین منوال ادامه دادم ،دیگر آن امین منزوی و سرگردان نبودم ، من به چاه واقعی آب دست یافته بودم ...
ادامه دارد ...

زنده باد زندگی

بلند خواهم شد
پرده شک را کنار خواهم زد
و پنجره تردید را تا انتها باز خواهم کرد
تا بوزد نسیم خدا در اتاق تنهایی من !
تا نسیم بزداید زطاقچه غبار خاطرات گذشته ام را
خاطراتی که مرا تا تهی برد !
و لیوانی را که در گوشۀ اتاقم قرار دارد
را برخواهم داشت
و با نیمه پر آن
تمام گلهای قالی را آب خواهم داد
تا برویند و برایم ارمغان بیاورند
پروانه های شادی را
و سر به بیرون پنجره خواهم برد
و با صدای که همه مردمان
دنیا بشنوند
فریاد خواهم زد
«زنده باد زندگی »

خاطرات خدمت سربازی(قسمت دوم)

یادش بخیر انگار همین دیروز بود .
غروب بود داشتن لوحه نگهبانی رو آماده میکردن چون ما هنوز آموزشی بودیم هنوز اجازه نداشتیم اسلحه(چماق) به دست بگیریم (تا دلتون بخواد جارو و تی به دست گرفتم!!!)
خلاصه شب شد و ما واسه شام آماده شدیم. ما رو مث ارتش شکست خورده به صف کردن. شور و ولوله ای تو رستوران خرمنکوه(پادگان آموزشی ما) به پا بود اگه خودمون اینکاره نبودیم فکر میکردیم الان سلف سرویس واسه مون آماده کردن!!!
سرتون و به درد نیارم همه مون که واسه شام آماده شدیم (مجسم کن همه داغون وگرسنه)  یه دفعه چشم مون به شام افتاد، دمپائی ابری!!!(کوکو سبزی) هیچ کدوم از بچه ها نتونست باهاش کنار بیاد همه تو سطل آشغال انداختن (حتی گربه چاق و چله برزن نتونست ازش بخوره ) ولی من وقت خوبی واسه خنده گیر آورده بودم و دمپائی ها را با خودم به آسایشگاه آوردم و به دارت تبدیلش کردیم و با چنگال مورد هدف بچه ها قرار گرفت (انگار تو میدون تیر بودیم !!!) ...
اون شب لوحه رو خوندند و از سر شانس بد من شدم نگهبان سرویس ها !!!
ارشد و افسر نگهبان شب من و به گوشه ای بردند و بهم گفتند : فرض کن داری از نقطه صفر مرزی نگهبانی میدی .منم کم سن و سال و جو گیر، تا ساعت 3 که آخر پاسم بود دل تو دلم نبود که نکنه یه چیزی از دستشوئی کم شه و دمار از روزگارم درآورند!!!
صبح که شد، شده بودم سوژۀ بچه های آسایشگاه و کلی سر به سرم گذاشتند(این بماند که نوبت خودشون کلی انتقام گرفتم ) .روزها و شب ها از پی هم میرفتند و هیچ کس با من تماسی نمی گرفت خیلی دپرس شده بودم تا این که صدا زدند سرباز وظیفه : امین ... من صد متر دویدم که اگه تو اون شرایط به المپیک میرفتم حتماً مدال میگرفتم!!!
شب و روزای غریبی بود .تو همون شرایط بود که قدر خانواده ام رو دونستم .
هر صبح هم تمرین رژه داشتیم ،طبل بزرگ زیر پای راست و ...
یکی از همین صبح ها بود که یهو سر و کلۀ یه کامیون پیدا شد! همه مون فاتحۀ هم رو خونده بودیم .میدونستیم قراره چی بشه ولی از جزئیات خبر نداشتیم .هوا خیلی سرد بود که جناب سروان نجاری و استوار بردبار یه چند تا بیل اندازه هیکلمون به مون دادند گفتند یا علی!!!
وای کامیون پر از سیمان فله ای بود. زرنگی کردم یه دو سه بیل زدم و بعد به یکی از بچه ها سپردم بره داد و هوار راه بیندازه که سرباز امین .... تلفن از شهرستان داره !!! خالی بسته بودم از تلفن خبری نبود .خلاصه بر و بچ هم آسایشگاهی یه 2 ساعتی با بیل دست و پنجه نرم کردند و خسته به آسایشگاه اومدن و خوشحال که 5 روز مرخصی تشویقی گرفتیم ! آخه کی تا به حال دیده واسه خالی کردن سیمان تشویقی بدن !!! (بعدها همه شون فهمیدن سر کاری بوده)
مث زندونیا شده بودیم همش ترانه غمگین زیر لب زمزمه میکردیم و همدیگه رو در آغوش میگرفتیم (کسی که مطلع نباشه فکر میکنه حالا شب عملیاته و شهادت!!!) هنوز دفتر یادگاریهای اون زمان را دارم  و بعضی وقتها بهش یه نگاهی میکنم و کلی حال میکنم !
از اون مسمومیت کزائی بگم که کلی پادگان رو به هم ریخت و جو رو متشنج کرد.قضیه از این قرار بود که تو منطقه فسا ماهی رو با ماست میل میکنند و ما بچه های جنوب به شدت بیزار از این عمل ! اونا ماهی رو با برنج قاطی کرده بودند (به قول خودشون ماهی پلو اونم کنسرو دهۀ 50) و یه ماست هم روش .چون ما نزدیکی های سردوشی گرفتن مون بود تا مغرب تمرین رژه میکردیم و خسته به رستوران رفتیم . چشمامون از بس که رژه رفته بودیم بشقاب شام رو نمیدید!!! ظرف شام رو با خاک یکسان کردیم و تازه اول ماجرا شروع شده بود.همه دل درد گرفته بودیم انگار یه گربه رو تو شکم مون ول کرده باشند همه از درد به هم میپیچیدیم !(البته این خودش از یه طرف خوش شانسی بود چون واسه جبران اشتباه گفتند یه چند روزی برین ولایت!!!)
ولایت رفتنمون هم کلی ماجرا داشت .ترمینال شیراز روبهم ریخته بودیم که مدیریت ترمینال مجبور شد واسه مون اتوبوس VOLVO دربست کنه و از شرمون خلاص شه.
اتوبوس ،اتوبوس نبود دیسکوی متحرک بود.اولاش راننده مرتب بهمون گیر میداد بعدش فهمید که گیر دادن فایده نداره و اینم جزء سرنوشتشه که با ما همسفره .طوری شده بود که اگه راننده سیبیل کت و کلفتی  نداشت اتوبوس رو به عنوان غنیمت جنگی بر میداشتیم و یه آبی هم روش !!!
کم کم  که از استان پر رمز و راز فارس که دور میشدیم الفتی بین بچه ها و راننده پیدا میشد . بچه ها چیزی تو دلشون نبود ،بچه های ساده ای بودند اونجا بود که خیلی از واقعیت های زندگی واسم نمود پیدا کرد .اکثرشون وضع مالی خوبی نداشتند و از طبقه زیرین اجتماع ناهماهنگ ایران بودند .خیلیها از سر ناچاری که فردا بتونن یه کاری تو این آشفته بازار پیدا کنند ملزم به انجام خدمت سربازی شده بودند و خیلیهاشون از سر لجبازی با خود (خود من)...
قبل از این که تو چنین شرایطی قرار بگیرم خودم و تو یه پیله خودساختۀ غرور کاذب پیچیده بودم و این تازه شروع پوست انداختن من بود ،پوست انداختنی که بعدها مسیر زندگی ام رو تغییر داد و من و از زوال دهشتناکی رو به ساحل آرامش هدایت ساخت .
ادامه دارد ...

سوء تفاهم :

به نام خداوند علم و ادب :
دنیای ما سرشار از سوء تفاهمه ؛ می دونید چرا؟
 شاید به این خاطر که زبان هم رو نمی فهمیم، به حرف هم گوش نمی کنیم، هیچ متنی را دقیق نمی خونیم، کلمات را با وسواس انتخاب نمی کنیم، خوب تجزیه و تحلیل نمی کنیم و هيچ وقت منطقي و از روي عقل برخورد نمي كنيم .
گاهی یك سوء تفاهم، یا یك سوء ارتباط كوچیك مانند یك گلوله برفی به تدریج به یك بهمن بزرگ تبدیل می شه و بنیاد زندگی و یا یک رابطه پاک رو از بیخ و بن بر می كنه و متلاشی می كنه. برای مثال ممكنه كسی در ارتباط با سكوت همسرش بگه: «وقتی او سكوت می كنه معنایش اینه كه من و دوست نداره»درحالیكه ممكنه سكوت معانی مختلف داشته باشه.
خیلی از ماها تو زندگیمون دچار سوء تفاهم شدیم . بعضی از ما باهاش زود کنار میایم و بعضی از ماها عکس العمل شدید و منفی از خودمون بروز میدیم .
البته هیچ کی نمیتونه این مسأله رو کتمان کنه که انسانی بدون خطا هست و بری از هر مسإله ای .اما به نظر شما چه دلایلی تو این اتفاق شوم (بعضی وقتها میمون و فرخنده) میتونه تأثیر داشته باشه یا شاید این فرایند زائیدۀ چه تفکری میتونه باشه؟
عده ای میگن : سوء تفاهم از این نشإت میگیره که مخاطب ما انسان برون گرائیه و همه چیز و یهو عمومی میکنه و ...
عدۀ دیگه ای هم این نظر رو دارن : این مسإله فرایند نداشتن تجربه و یه کلاغ چهل کلاغ کردن دیگرونه .
اما به نظر من (نظر دیگرون واسم با ارزشه) : مگه یه انسان چند صبا میتونه زنده باشه که همش از تجربه حرف بزنه و بخواد فکرش و مشغول این حرفا کنه که احتمالاً سنش باید 70 ، 80 سال باشه و بتونه تفکر کنه ، این مسإله به نظر میتونه تو (پرانتز) قرار بگیره ...
اما بهترین راه حل این مشکل حاد و حیاتی (چه به لحاظ عوض شدن نظری یا چه به لحاظ عواقب خطرناک اجتماعی) اینه که چشممون رو این مسأله ببندیم یا حداقل یه مقدار به خودمون زمان بدیم و این مسإله رو تو فکرمون حلاجی کنیم .
اما بهترین راه حل این موضوع (از نظر علمی و فلسفی) : قبل از انجام هر کاری انسان تحقیق کنه و روحیات طرف مقابلش رو توی طرف دیگۀ ترازو بزاره و بعد تصمیم بگیره .شاید مخاطب ما تفکر مالیخولیائی داشته که این فرایند خانمان سوز اتفاق افتاده .
وقتی در زندگی مشترك یا در اجتماع، اختلاف نظر یا سوء تفاهمی بروز می كنه، به جای سرزنش كردن همدیگه و تفسیر نادرست، به شناسایی مسأله، علت یابی و سرانجام راه یابی آن بپردازیم. اگرچه گاهی اوقات شناسایی مسأله واقعی و مشكل اصلی و یافتن علت ها و ریشه ها همیشه دشواره. به خاطر این که، آن چه كه روی پرده است با آنچه كه پشت پرده است متفاوته و شناخت ریشه های اصلی مسأله، كاری ماهرانه و پر پیچ و خم میتونه باشه كه كمك و مشاوره افراد متخصص رو طلب می كنه.
پس بیائیم من و تو به جای این تفکر خنیان گر جور دیگر فکر کنیم .
به قول سهراب سپهری فقید :
هر کجا هستم ، باشم !
آسمان مال من است
پنجره، فکر ، هوا ، عشق ، زمین مال من است
چه اهمیت دارد
گاه اگر می رویند
قارچهای غربت؟من نمی دانم
که چرا می گویند:
 اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست
و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد
چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژه ها را باید شست
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت
دوست را، زیر باران باید دید
عشق را، زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی ،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
روشنی را بچشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را
گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد
و نگوییم که شب چیز بدی است
و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ...

از خدا خواستم ...

از خدا خواستم مصائب مرا حل کند و خدا گفت : نه
او فرمود : حل مشکل تو کار من نیست ، من به تو عقل دادم ، با توکل به من به مراد و مقصود
خود خواهی رسید.
از خدا خواستم غرور مرا بگیرد و خدا گفت : نه
او فرمود : باز گرفتن غرور کار من نیست ، بلکه توئی که باید آنرا ترک کنی .
از خدا خواستم کودکان معلول را شفا دهد و خدا گفت : نه
او فرمود : روح کامل است و جسم زودگذر.
از خدا خواستم به من شکیبائی عطا کند و خدا گفت : نه
او فرمود : شکیبائی دستاورد رنج است وبه کسی عطا نمی شود ، آنرا باید بدست آورد.
از خدا خواستم به من سعادت بخشد و خدا گفت : نه
او فرمود : تبرک می کنم ، اما کسب سعادت کار شما است.
از خدا خواستم روح مرا تعالی بخشد و خدا گفت : نه
او فرمود : خود باید متعالی شوی ، اما تو را یاری می دهم تا به ثمر بنشینی .
از خدا خواستم مرا کمک کند تا دیگران را به همان اندازه که او مرا دوست دارد دوست بدارم.
خدا فرمود : آفرین ! بالاخره قضیه را دریافتی .
ازاو نیرو خواستم ؛ مشکلات را جلوی پایم گذاشت تا قویتر شوم .
از او حکمت خواستم ؛ مسائل بسیاری به من داد تا آن را حل کنم .
از خدا شهامت خواستم ؛ خطر رادر مقابلم قرار داد تا از آن بجهم .
از او عشق خواستم ؛ انسانهای دردمند را در مقابلم قرار داد تا به آنها کمک کنم .
و از او کمک خواستم ؛ به من فرصت داد .
هیچ یک از خواسته هائی که داشتم دریافت نکردم ، اما به آنچه نیاز داشتم رسیدم .
دعای من مستجاب شده بود...

خاطرات خدمت سربازی(قسمت اول)

سلام :
 امروز داشتم یه سری به آلبوم خاطراتم میزدم یه یهو یاد زمان خدمت سربازیم افتادم و کلی تو دلم به خودم خندیدم!
آخه نمیدونین چه دوران عجیبی بود .من تو کنکور دولتی سال 1380 قبول نشده بودم و با خودم لج کرده بودم و بدون اطلاع خانواده م رفته بودم حوزه نظام وظیفه و دفترچه گرفته بودم(البته فتنۀ یکی از رفقام هم بی تقصیر نبود!!!)
کم کم داشت روز اعزام فرا میرسد (21/07/81) و من خودم و به بیخیالی زده بودم و تموم رفقام هم شب قبل از اعزام داخل اطاقم جمع شده بودن و کلی خونه رو ، رو سرشون گذاشته بودن!یادش بخیر اون شب تا صبح تو سر و کلۀ هم زدیم و خوش بودیم پرنده کباب کردیم (حالا ما خودمون هم نفهمیدیم اون پرنده ای که کباب کردیم چی بود،چون تا صبح دل درد داشتیم!!!).
روز اعزام فرا رسید و ما رو که نزدیک به 45 نفر بودیم به شیراز اعزام کردند.دم درب پایگاه هوائی شهید دوران که رسیدیم،چشممون که به قیافۀ دژبان  خورد همه مون ساکت شدیم.دژبان هم که انگار مهاجر افغانی گیر آورده بود!از موی سر تا ناخن پا رو وارسی میکرد.ما هم چون تازه ریشمون سبز شده بوده زیادی تریپ اصلاح صورت میرفتیم .خُب سرتون و درد نیارم دردسرها از الان شروع شد و دژبان تموم تیغ اصلاح صورت بچه ها رو جمع کرد به این دلیل که چون خانواده رو نمیبینید احتمالاً دست به خودزنی میزنید!
ولی یه چیز و فراموش کرده بود که ما بچه های جنوبی تریپ خودزنی خیلی کم داریم ، و خیلی زود حرفشو پس گرفت!
تا صبح یه سه چهار باری برپا زدن و ضد حال  .بچه ها رو جمع کردم و گفتم حالا که اینطوریه ما هم پاتک خودمون رو بزنیم .عملیات پاتک از این قرار بود که صبح موقع نظافت کلی قرارگاه ما خودمون رو به خواب بزنیم و تا ساعت 9 صبح بخوابیم(تو ارتش خواب 9 صبح یعنی قتل عمد!!!)
عملیات با موفقیت به پایان رسید و دیری نپائید که همه روبه خط کردن و کمی تهدید کردن و گفتن که کارتون زار، زاره!
اتوبوس اومد و ما رو به جای نامعلومی برد (ظاهراً ما پیروز این نبرد شده بودیم) ولی اشتباه میکردیم و ما رو از شیراز به شهر فسا بردن و دردسرها تازه شروع شده بود.
به فسا که رسیدیم ما رو به خط کردن و طبق عادت گذشته به ما لباس نظامی دادند(با تیپ اجق وجق مون ژست قرارگاه رو به هم زده بودیم).
من چون اون زمانها خیلی لاغر بودم(الان هم چاق نیستم) هیچ لباسی اندازه ام نبود و یه دو سه نفری تو شلوارم جا میشد!!!پوتینم را اصلاً نگو شماره 44 بهم دادن که میشد توش سنگر گرفت.
 تو آسایشگاه که رفتیم تازه ماجراها شروع شده بود ما که خوزستانی بودیم تو یه آسایشگاه و بچه های داراب و فیروزآباد هم توی یه آسایشگاه.باند بازی از همین موقعی شروع شد که ما رو با هم ادغام نکردند و ما هم خیلی فاشیست و نژاد پرست! (البته این بماند که یکی از دوستای نزدیکم روز اول خیانت کرد و به آسایسشگاه اونا رفت!!!)
روز اول آموزش رژه هم حکایت جالبی داشت .بعضی از بچه ها دست چپ و راستشون یادشون رفته بود ! و به جای به چپ چپ به راست راست میرفتند و سوژه شده بودند(البته دروغ چرا ، من هم یه بار رفتم!)
از بس به مون فیلم نشون میدادند همه مون شده بودیم فیلم!شبی نبود که یکی از بچه ها جو گیر نشه و از بالای تخت خود نیوفته!!!
همه مون شده بودیم حاجی و سید فقط فرقش این بود که از تانک و سنگر هیچ خبری نبود...
ادامه دارد....

طلسم

ای شعر !ای طلسم سیاهی که سرنوشت
عمر مرا به رشته ی جادویی تو بست
گفتم ترا رها کنم و زندگی کنم
 اما چه توبه ها که درین آرزو شکست
گویی مرا برای تو زادند و آسمان
دیگر ترا نخواست که از من جدا کند
دیگر غمش نبود که چون ناله برکشم
گوش گران به ناله ی من آشنا کند
سوگند من به ترک تو بشکست بارها
 اما طلسم طالع من ناشکسته ماند
ای شعر ، ای طلسم کهن ، ای طلسم شوم
 پای من ای دریغ ، به دام تو بسته ماند
کنون درین نشیب بلاخیز عمر من
کز زندگی به جانب مرگم کشیده است
دیگر مرا امید رها کردن تو نیست
زیرا که هر چه بود به پایان رسیده است
تنها تویی که در خم این راه پر هراس
خواهم ترا به ناله ی خویش آشنا کنم
دیگر تو آن طلسم نئی ، سایه ی منی
آخر چگونه سایه ی خود را رها کنم آوای آزاد...

تلنگر...

 زندگی صحنۀ یکتای هنرمدی ماست

هر کسی نغمۀ خود خواند و از صحنه رود

صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد...
* * *
 همۀ ما اکثراً این شعر رو شنیده وشاید هم زیاد باهاش برخوردکردیم، حالا فرقی نمیکنه رو اعلامیه ترحیم یا سنگ قبر و یا وبلاگ دوستمون باشه. فرقی نمیکنه مهم معنی و نفس این شعره که سوژۀ این پست وبلاگمه.
 حالا شما چی فکر میکنید زندگی واقعاً یه صحنه و یا یه رویاروئی تمام عیاره یا شایدم محل گذر؟
خیلی در این مورد فکر کردم و به نتیجه ای نرسیدم،یا شایدم رسیدم و شهامت گفتنش رو نداشتم. ما آدما هر وقت زندگی بر مدار و خواستمون  میچرخه هیچ توجهی به اطراف پر رمز و رازمون نداریم و هی دور خودمون میچرخیم و غافل از این که فلسفۀ این چرخیدن چیه و هدفمون از اینهمه های و هوی چیه؟
بعضی از ماها اونقدر سرمون شلوغه و واسه مون مردم خمو راست میشن که نمیدونیم دور و ورمون چه خبره .زهی خیال باطل که اینا همش تا موقعی که هستی دور وورت هستن .اما پس از رفتنت (فرقی نمیکنه به هر دلیل) چنان فراموش بشی که انگار هیچ وقت نبودی!
خیلی سخت بود در این مورد نوشتن،خیلی وقت بود که قصد داشتم در این مورد حرف دلمو بنویسم ولی  شهامت اینکار رونداشتم یا اونقدر سرم شلوغ بود (شلوغی خود ساخته) که غافل بودم که واقعاً اینکه ما مدتی (تفاوتی نداره، دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره)  رو این کرۀ خاکی پرسه بزنیم فلسفه اش چیه ؟
شاید بی انصافی باشه ولی اکثر ما بهش فکر کردیم ولی خیلی از ما نمیتونیم از این زندگی دل بکنیم و همیشه مقطعی فکر کردیم و فقط موقع مرگ عزیزانمون اونم مث یه تلنگر بهش فکر کردیم که واقعاً این زندگی ارزش هیچ دشمنی رو نداره،وقتی میشه با یه لبخند هر چند کوچیک دلی رو لرزوند چرا با یه اخم خانمان سوز عوضش کنیم که فردا پس از رفتنمون از این دنیا نگن چه انسان والائی بود حالا فرقی نمیکنه من مثال یه خندۀ کوچولو رو زدم ولی این تو زمینه های علمی هم میتونه مصداق داشته باشه،که علم ما بتونه یه سنگ کوچیک از جلوی پای دیگرون برداره حالا مهم نیست از ما باشه و هم دین و هم کیشمون باشه یا نباشه.
زندگی مث یه درام غم انگیز و بی رحمه اگه تماشاچی از بازی تو خوشش اومد واست هورا میکشه ولی وای از آنروزی که بادش گل رعنا ببرد!
در پایان از همتون که تو پست های قبلیم نظر دادین و از وبلاگ زندگی صحنۀ زیبای هنرمندی ماست تشکر میکنم که تونست مخ کوچیک منو به فکر کردن وادار کنه ....
  

اندر احوالات شهرداری و مدیران کشور

چند وقتی بود که دنبال سوژۀ جدیدی میگشتم که بتونم مطلب نون و آب داری تو وبلاگم منتشر کنم که به دلیل پاره ای از مسائل و مشکلات درسی نتوستم چیز به درد بخوری گیر بیارم اما امروز (20/06/1387 ) که داشتم تو محله مون قدم میزدم به آثار باستانی زمان پارسها ومادها برخوردم!حالا فکرمیکنید من چیدیدم؟شیر بال دار،اسب تکشاخ یا شمشیر رابینهود!
اشتباه حدس زدین من هیچ کدوم از این آثار های باستانی رو ندیدم.چون اگه میدیدم مطمعناً الان سازمان میراث فرهنگی دنبالم بود!
یه صحنه ای دیدم که توی هیچ شهر دنیا (البته به جز بگرام افغانستان) ندیده بودم (اونم تو اخبار سیاسی)!
انبوه زباله های شهری که کم کم داره جزء لاینفک شهرها و محله های ما میشه. زباله هائی که انواع بیماریها رو با خودش حمل میکنه،حالا خدا کنه سر و کلۀ دکتر و پرستار جماعت تو محله پیدا نشه فکر میکنید چی میشه آقا سعید توپ رو شوت میکنه تو زباله ها و طبق عادت بچه های جنوب (ابراهیم خان قاسمپور و احمد عابدزاده بهتر میدونند منظورم چیه) پا برهنه میره که توپ و بیاره. چی میشه؟ خدا به آقا سعید رحم و صبر عاجل عنایت کنه!!!البته منظور ما از آقا سعید چیز بدی نیست چون هم محله ای هست حتماً ما رو میبخشه!!!
آخر ماه میشه میری حقوق بگیری که یهو چشمت به فیش حقوقی میخوره که خیلی رمانتیک نوشته : عوارض شهرداری 5% !!!
حالا بگذریم که موقع ساخت و ساز باید دم درب شهرداری چادر زد و شب و روز طواف کرد از این اطاق به اون اطاق و سرکیسه کردن ماها!اما موقعی که نوبت ما میرسه که بریم یقۀ اونا روبگیریم وای مث توپ هندبال میشیم(البته به راگبی هم شباهت داره!!!) آخرش هم مجبور میشیم خودمون بیل و گاری رو برداریم و یه چند ساعتی بشیم کارمند افتخاری شهرداری!!!
آخر سر هم تو هفتۀ دولت میرن تو تلوزیون از اقدامات حکیمانه شون تقدیر میکنند و به هم نون قرض میدن.
آقایان دورۀ این اداء اطفالها گذشته!مدیر موفق کسیه که کمتر حرف بزنه و بیشتر عمل کنه آما کو،گوش شنوا!
مدیری که سینما خونده میاد میشه شهردار،و مدیری که کشاورزی وعمران خونده میاد میشه متولی ورزش و ...
آقایان باید کار رو به کاردان سپرد تا دیگه شاهد این تصویری که در پائین صفحه میبینید نباشیم !!!


آشفتگی به نام همراه اول

تا به حال شده که هر کدوم از ما تو صف های شلوغ قبض المثنی تلفن همراه گیر بیفتیم وهیچ راه چاره ای نداشته باشیم.
حالا فرض کن این شرایط توی هوای سردِ تبریز یا تو هوای گرم خوزستان باشه،فکرمیکنی چی میشه؟
همه اعصابا داغون و پرخاشگری به اوج میرسه تازه ما بهترین شرایط موجود را فرض گرفتیم!حالا قطع دوره هم شروع بشه،راننده تو بیابون و مغازه دار مشغول معامله چی میشه ؟نتیجه معلومه!
شرکت ارتباطات سیار و در رأس اون وزارت ارتباطات میتونه مرکز سقل و سیبل این همه اتفاق ناخوشایند باشه.
اپراتور شرکت ارتباطات سیار(همراه اول) اولین اپراتور کشور با سابقه ای نزدیک به 10 سال هنوز نتونسته کم و کاستیاشو مرتفع کنه این در حالیه که رقیب نوپا و تا دندون مسلحش! (ایرانسل) توهمون مدت کوتاه تونسته بازار نابسامان سیم کارت و از آن خودش بکنه حالا از این موضوع بگذریم که خود این شرکت (ایرانسل) هم دچار تناقص گوئی های زیادیه و تعرفۀ ثابتی نداره ولی از لحاظ امکانات شرایط به مراتب بهتری از رقیب دولتیش داره و به مراتب طرح های متنوعی داره و بر عکس همراه اول تو این چند سال تنها تغییر و کار مهمی که کرده این بوده که اسمش عوض شده!!!
شاید هر کدوم از ما گذرش به دفاتر خدمات ارتباطی خورده باشه و از نزدیک نابسامانی  را دیده باشه اما این که ما میبینیم یه روی سکه است سکۀ دیگرش رو میتونید از خود کارمندان ادارات مخابرات ودفاتر خدمات ارتباطی جویا بشید!
از خلف وعده در واگذاری سیم کارت های اعتباری ودائمی(2.780.000 ريالی) گرفته،تا واگذاری سیم کارت های دائمی (1.500.000 ريالی) بدون اطلاع رسانی در مورد نحوۀ کارکرد وتعرفۀ مکالماتش!
این روزا هیچ مشترکی رو نمیبینی که تو قبضش مبلغ دورۀ قبل با عنوان بدهی پیشین! درج نشده باشه که اکثر قریب به اتفاقشون این مبلغ رو در موعد مقرر(درج شده برروی قبض) پرداخت کردن.تازه ما از کم کاری ادارات پست کشور حرفی نزدیم که چرا قبضا رو به درب خونۀ مردم نمیرسونن این خودش وقت زیادی میطلبه که از حوصله بحثمون خارجه(در آیندۀ نزدیک).
تازه اینروزا مد شده سیم کارت های دائمی و اعتباری بدون هیچ دلیل موجه ای از شبکه خارج مشه با این عنوان که تاریخ مصرفش گذشته و باید مشترک بره تعویضش کنه یه لحظه آدم خاکی فکر میکنه جای سیم کارت با گوشت ومرغ ! سرکارداره که تاریخ مصرف داره!!!
چند روز پیش داشتم روزنامه ایران رو ورق میزدم که نویسندۀ تیزبین روزنامۀ وزین ایران (چون ما زیاد وزین ندیدیم با این واژه بیگانه ایم!!!)  مطلبی در مورد ارتباطات در افغانستان به چاب رسونده بود که دل هر ایرونی روبه درد میاورد .با این عنوان در این کشور با اونچالش هائی که بعد از خروج طالبان در بُعد فرهنگی داشتند تونسته اند با 3 اپراتور داخلی و2 اپراتور خارجی حوزه سیگنال دهی را تا پشت کوه ها و جاهای ناهموار گسترش دهند این بماند که توی ابرشهری متل تهران ما عدم دسترسی شبکه داریم.
هر روز کانال 2 تلوزیون ایران در مورد مسیر توسعه صحبت میکنه ولی در عمل این وضع ارتباطات کشورمونه.بحث اینترنت که تا مجلس هم کشیده شده که زمزمه هائی در مورد استیضاء وزیر هم به گوش میرسه.
عدم استفاده از شبکۀ جهانی اینترنت مار رو به جائی رسونده که ما از لحاظ بروزرسانی اطلاعات پس از کشور نگون بخت افغانستان قرار داریم،بازم خداوند پدر و مادر اون دانشجوی روشنفکر دختر و پسر ایرونی رو واسشون نگه داره که با کارت اینترنت صورتشونرو سرخ نگه میدارند تا ما از قافله ارتباطات همچون پیش عقب نمونیم.

عکس تزئینی است!!!

برای فرهاد

فرهاد جان :
ای همه آرامشم از تو پریشانت نبینم
چون شب خاکستری سر در گریبانت نبینم
ای تو در چشمان من یک پنجره لبخند و شادی
همچو ابر سوگوار این گونه گریانت نبینم
ای پر از شوق رهائی رفته تا اوج ستاره
در میان کوچه ها افتان و خیزانت نبینم
 مرغک عاشق کجا شد شور آواز قشنگت
در قفس چون قلب خود هر لحظه نالانت نبینم
تکیه کن بر شانه ام ،ای شاخۀ نیلوفرینم
تا غم بی تکیه گاهی را به چشمانت نبینم
قصۀ دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذر
گریۀ دریاچه ها را تا به دامانت نبینم
کاشکی قسمت کنی غم های خود را با دل من
تا که سیل اشک را زین بیش مهمانت نبینم...

خاموشی های گاه وبی گاه :

همۀ ما تو این تابستون داغ از فظیلت !استفاده از خاموشی های ناخوداگاه !بهره مند شده ایم.این خاموشیها تو شهرهای جنوبی از بُعد اقتصادی که بخواهیم بگذریم(وجود صنایع حیاتی کشور) از بُعد انسانی خیلی حائض اهمیته .شهرهائی که گاهی وقتها به قول رسانه های داخل رطوبت هوا تا 98 درصد هم میرسه میتونه یه سوزن به وزارت نیرو و جوالدوز به دست اندرکاران افق بلند توسعه!!! باشه.
توی قرن 21 ما که نفهمیدیم این افق از پشت کدوم کوه میاد بیرون و چشم و چراغ ما رو روشن میکنه!
چند روز پیش داشتم توی تلوزیون (از جنس داخلیش) یه گشتی میزدم که چشمم به خبر 20:30 افتاد،چشمم روشن! اخبار از قول وزیر و یکی مسئولای وزارت نیرو اعلام کرد که ما تونستیم خاموشیها را در تهرون کنترل کنیم.از پشت کوه که نیومدیم ما چون دانشجوی رشتۀ برق اونم از نوع قدرت هستیم و از دور دستی بر آتش داریم خیلی خوشحال شدیم و گفتیم تا دیر نشده بریم یه دو سه رکعت نماز شکر به جا بیاریم که تو این گیر و دار دوباره گوینده خبر از قول همون مسئول آگاه !!! اعلام کرد ما این مسئله را سیستماتیک حل کرده ایم !راستش این واژه کمی برام تازه گی داشت گفتم برم یه سری به فرهنگ لغت مرحوم دهخدا که خدا رحمتش کنه بزنم شاید اون زمونها که علم برق نوپا بود دهخدا این لغت روکشف کرده باشه. ولی هر چی گشتم چیزی ندیم با خودم گفتم اگه دهخدا زنده بود و این همه قطعی برق رو میدید حتماً این لغت ناملموس! رو هم معنی میکرد .کنجکاو که شدم ته توی قضیه رو در آوردم که منظور این مسئول آگاه! اینه که  خاموشیها در تهرون ساعتی شده و ساکن هر محله میدونه ساعت بیچارگیش (ببخشید خاموشیش) کیه!تازه اون مسئول از صدا و سیما گله مند بود که چرا سازمان به مردم نمیگه نوبتشون کی میرسه!!!
واقعاً وقت اون نرسیده کمی هم توی ذهن کوچیکمون یه کم تأمل وتعمق کنیم که سهم ما از اینهمه پیشرفت جامعۀ جهانی چیه و اصولاً ما که نمیتونیم کمبود برق و انرژی(از بنزین و گاز صرف نظر کنیم!!!) رو جبران کنیم  این همه های و هوی چیه.
در پایان از آقای احمدی نژاد و وزیر نیرو ملتمسانه خواهش میکنم یه فکری به حال این خاموشی های گاه و بیگاه بکنند .چون ما هر چی فکر کردیم عایدمون قرص استامینیفون اونم از نوع کدئین بود ...
زینپس به جای واژۀ ناملموس سیستماتیک میگوئیم : نهادینه یا وقت و بیوقت یا گاه و بیگاه !!!


 خاموشی ها!!!


فلسفه مدرک گرائی

چند روز پیش داشتم یکی از روزنامه های سیاسی صبح کشور (همشهری) رو ورق میزدم که به یک مطلب برخوردم.
خب یه چیزائی در مورد مدرک تحصیلیِ وزیر جدید کشور (علی کردان) شنیده بودم ،ولی فکر نمیکردم این مطلب اینقدر سر و صدا به پا کنه و یه پای ثابت رسانه های داخلی و خارجی بشه.توش یه مطلب از آقای رحیمی(معاون رئیس جمهوری) و دکتر جاسبی رئیس دانشگاه آزاد چاپ شده بود که دکتر جاسبی گفته بود آقای کُردان تاکنون هیچ مدرک تحصیلی از دانشگاه آزاد دریافت ننموده. اولش این قضیه برام زیاد اهمیتی نداشت ولی کنجکاو که شدم گفتم یه سری به اینترنت بزنم که واقعاً قضیه چیه که یه مدرک ناقابل !!! شده تیتر یک رسانه های داخل و خارج و مجلس!!!

اکثر اونها نوشته بودن مدرکی که آقای کردان قائم مقام سابق صدا و سیما و وزارت نفت ارائه کرده جعلیه و عده ای هم گفته بودن باید از دیگران هم تحقیق و تفحض بشه.
کاری با این که این مدرک های تحصیلی از کدوم شخص و دانشگاه صادر میشه نداریم اما چرا وزارت محترم علوم و تحقیقات به اشخاص با هر عنوان شغلی اجازه میده که محیط پاک و مقدس دانشگاه و علم رو خدشه دار بکنند.واقعاً وقتی مسئولین وزارت علوم و سازمان سنجش میگن از هر 10 نفر 9 نفر واجد شرایط قبولیه کنکوره آخه چرا این اشخاص به خودشون اجازه میدن دست به چنین کارهائی بزنند.این نشون میده که فلسفۀ مدرک گرائی و ژست دکتر و مهندس بودن گریبان مسئولین رو هم گرفته حالا خدا به دادمون اون روزی برسه که عوام هم بخوان دست به چنین کاری بزنند.به نظر شما فکر میکنید چه میشه؟
نتیجه معلومه سطح علمی دانشگاه ها پائین میاد و در سطح یه مهد کودک جلوه میکنه چون از علم جامعه شناسی هم اطلاعی ندارم نمیتونم در این مورد نظر بدم و معلوم نیست عکس العملش تو جامعه چیه!!!
خُب سرتون و درد نیارم من و ما و شما از رئیس حمهور  مسئولین وزارت علوم و مجلس قاطع!!!عاجزانه خواهش و تمنا میکنیم تا مسئله نهادینه نشده یه فکری به حال این قضیۀ به ظاهر ساده بکنند ...

کوشش باطل


المپیک هم به پایان رسید و ما فهمیدیم تو این کره گرد خاکی تو کجا قرار داریم !!!
البته نوشتن در مورد المپیک شاید کار بیهوده وباطلی باشه،اما مگه میشه پارسی وبود و سکوت کرد که یه مشت انسان کار نابلد رو مسند ورزش تکیه زدن که آخر وعاقبت واسه مدال دست به دامان مارگیرها وفالگیرها بشیم .
من واقعاً نمیتونم یه چیزیو درک کنم .در حالی که تموم کشورها با چهره ای شاد و سرشار از جوونی وارد میادین مسابقات میشدند و ما با چهره ای عبوس ودرهم گرفته و سرشار از خشم خودساخته به اجبار! تو المپیک حاضر شده بودیم .آخه تا به کی ما باید چوب کج اندیشی مسئولینی رو بخوریم که حتی یه عکس ورزشی هم ندارند چه رسد به تفکر ورزشی!!!
وصف الحال کاروان اعزامی (توریست و جهانگردها !!!) ما هم واقعاً شنیدن داره. که نزدیک به 50 همراه با خودشون به هر عنوانی بردند که بعضی از مربیان و افتخار آفرینامون را به علل مختلف از جمله صادر نشدن روادید (بگوئیم جا نداشتن ) با خودمون نبردیم .
روئسای فدراسیون ها هم که جای خود دارند !!! رئیس فدراسیون کُشتی را با کِشتی اشتباه گرفته بود طفلی خودش هم تقصیری نداره به جای انتخاب شدن توسط اهالی کُشتی انتصابش کرده بودند بدون هیچ گونه بار فنی و کارشناسی میگه کُشتی گیرهای ما در حد آسیا هستند !!! خُب اگه این را هم بخواهیم قبول کنیم یعنی بعد از کشور بی استعداد هندوستان !!!
آقایان واقعاً جای شرم داره، کشوری که تو سه کشور اول کُشتی دنیا بود را یازدهم المپیک (عزا داری ایران) کردین!!!
وقتی به شنا فکر میکنم تب وحشتناکی من و  فرا میگیره،که مایکل فلپس دلاور آمریکائی 8 بار پرچم کشورش را بر فراز دیوار چین به احتزاز درآورد و شناگر بیچاره و جوون ما اسیر بازیهای پنهانی گردید که بعدها اسمش شد سرماخوردگی !!! آخه کدوم انسان آگاه میتونه بپذیره که ورزشکاری که 4 سال بودجۀ مملکت در راه او خرج شده خیلی غیر حرفه ای دچار سرماخوردگی بشه چرا نباید شناگر مسلمان تونسی (قهرمان یکی از ماده های شنا) سرما بخوره !!!
از بانوان هم هیچ نگوئیم بهتر است که بانوی بحرینی با حمایت مسئولین بحرین طلا میگیره و بانوی تیر انداز ما تو70 نفر شصت و نهم میشه البته نمیتوان به آنها خرده گرفت چون طفلی ها را سرکاری به میادین المپیک اعزام میکنند !!!
آقایان چرا با احساسات 70 میلیون ایرانی بازی میکنید چرا این سرزمین را که یادگار کوروش و شهدای دلیره را به تاراج شخصیت و غرور میگذارید ...
وقت آن رسده که به دور از هر بازی سیاسی و از روی دلسوزی کمی در خود تأمل و تعمق کنیم که نفس حضورمان در ورزش چیست و چه هدفی داریم ...
خدایش ختم به خیر کند ،آمـین