اعترافات نابخشوده من

دیر زمانی نزدیک من همچون پرنده ای آبستن بر فراز حوادث روزگار چهارسوی خاک را پرسه میزدم! چهارسوئی که ندانستم راه و بی راهش به کدامین سوی در گذر است.هر زمان عقرب صفتی در نظرم شب را روز و روز را شب جلوه گر می ساخت.شبانه هایم همه در ظلمت و روزانه سپهرم همه در سراب در گذر بود.درد فراغی نبود که بر دارم کند و این افسار لجام گسیخته ام را  همچون اسب چموش بی آب  و علفی در رخسار زهی کند.این گونه ایام بر روزهای نوجوانی ام سایه فکند و من همچون معماری ناشی خشت ها ر در ورای ابهام کج گذاردم.
شر و شوری با هم بر من چنگ و عود میزد و من راه گریزی در انهنای آن نمیافتم.زندگی ام به سان ساعت هفت میماند که در روشنائی غروب کرده لنگر تکانده بود.قافله ام ساربان نداشت و شترم در بیابان راه گم کرده بود!
شب سراسر،زنجیر زنجره بود تا سحر.در کسالت گرم تابستان به نجواهای بی صله تکبیر میگفتم و در شبی قدر گونه تا صبح بیدار بیماری ناشناخته ام بودم در سوگ قناریهای بی آواز نوجوانی ام!
باری! باری اگر دوست بر من نمی افروخت شمع جان در همان ساعت که صداها همه خاموش میشوند من هم درشب بی غایت ،غایتیم بر باد بود.آری دوست بود ودوست!
ای کاش آب بودم و در قمار این شک و تردید ماندن و رفتن بخار میشدم و در ردای ابری بی باران،که جان را فدای دوست کنم.
باری! باری اگر ابر زوال از من رخت بربست،دوست بر من فرود آورد هزار معبد در برای او به نماز.کنون من مانده ام و اعترافات نابخشوده ای که هر از چند گاهی به دردم نمک تازه گی میفشاند، که شاید دگر در هوس تکرار این زخم چرکین چرت نزنم در زیر سایه ی درخت خشکیده و بی بار!
پ . ن : نه ای برادرم،در حقیقت امری از آنچه که در ظاهر آن نمایان است،استدلال مکن و سخن شخص یا کاری از کارهایش را برای شکستن او به کار نبر.چه بسا آن کسی که او را نمیشناسی و با وجود لکنت در زبانش و سستی در لهجه اش،دارای وجدانی آگاه و بیدار و قلبش جایگاه فرود آمدن وحی باشد.(اندیشه های نو و شگفت/جبران خلیل حبران)
بر سرِ این ماسه‌ها دراز زمانی‌ست
کشتیِ فرسوده‌یی خموش نشسته‌ست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
 حوصله کردم بسی، که ماهی‌گیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که می‌فشارد با میخ
ارّه ببینم که می‌سراید با چوب.
 مانده به امید و انتظار که روزی
این به شن‌افتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغم‌آباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
هم‌نفس و، زیرِ کومه‌ی منِ بیمار
قصه‌ی نابود می‌سراید با آن...
پنجره را باز می‌کنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر می‌کشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدی‌ست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخنده‌یی‌ست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمی‌رود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبه‌ی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطره‌یی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنه‌سروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
شعر : بیمار/احمد شاملو/1330

0 نظرات: