روایت تاریخ به تقویم خیانت

بر هزارتوي تنت راهپيمايي سکوت مي‌کردم
بر کبودي خيابان‌هايت
بر ردپاي سپورهايي که هر صبح
زخم‌ها و بوسه‌ها را مي‌شستند تا من هميشه خودم را تنها ببينم.
کابوس‌هاي من بر تنت منقضي مي‌شوند
اما در شعر هيچ‌چيز تاريخ انقضا ندارد
رو در روي کلمه مي‌ايستد، با دستمالي که به صورت بسته است
نه گاز اشک آور، نه زره‌پوش‌هاي جديد چيني
مانع نمي‌شوند تا سنگ‌ها در ميدان تیان‌آن‌من فرود نيايند.
رو در روي کلمه مي‌ايستد، تا تنت را لمس کند
هرچقدر هم لباس گاردي‌ها به تنت برازنده باشد.
مي‌تواني صد پادگان کلمه به خيابان‌ بفرستي
که شعر در سکوت ميان کلمات زندگي مي‌کند
در آشوب ميان فاصله‌ي «لبخند» و «تو»
در رعشه‌هاي تنت پيش از لمس دست‌هاي من
که تو را تسخير نمي‌کنند، عريان مي‌کنند
از دوربين، بلندگو و خبر، از چاپار، جارچي و خبر
از کلمه و خبر، روشن است،
باراني که مي‌بارد، جوي آبي که به راه مي‌افتد
سيب سرخي که بر آب مي‌رود. کلمه‌اي بر زبانت مي‌گذرد
و خيالي تاريک در کوچه‌ها مي‌دود
خون، تاريک است در رگ‌هايت، خاکستر حلاج را بر دجله‌هاي تنت ‌پاشيده‌اند
و سيلابي سياه، سيب‌هاي سرخ سرگردان را مي‌بلعد
بخند! بگذار پيراهنم را بر دجله بگيرم
شايد عطر تازه‌ي مردانه‌ام شهر را نجات دهد.
المپ تاريک بود، همه‌ي اعداد
همه‌ي حروف  تاريک بودند، برف سياه مي‌باريد
لک‌لک‌ها به خانه نمي‌رسيدند
و کورمال کورمال انگشت‌هايت
بر حروف تاريک مي‌لغزيد
امواج نامرئي گوزن‌هاي زخمي را بر پيراهن من حاضر مي‌کرد
صدايت در دوزخ بود و دوزخ در شکم ماري بود.
دندان مي‌زدم سيب‌هاي  سرگردان را
تا مار بزايد و گناه صدايت رنگ‌ها را احضار کند.
گل‌هاي سرخ و آتش را.
در بهشت فقط اسامي را مي‌دانستم
آسانسور بالا مي‌آمد و هبوط مي‌کردم در افعال
از در در مي‌‌آمدي و حروف اضافه به اشيا مي‌چسبيد
افعال صرف مي‌شد در اول شخص مفرد، در دوم شخص جمع
در ماضي و مستقبل، آسانسور بالا مي‌آمد
و مدار زمين جابه‌جا مي‌شد، من در استوا بودم
من در قطب بودم، با تو.
آسانسور پايين مي‌رفت و من در سکوت ميان کلمات
آواهاي آواره را مي‌شنيدم، لرزش دست‌هاي شبلي را در لمس سرخي گل
مويه‌ي هوا را در لحظه‌ي پرتاب
غريو خاموش حلاج را به وقت اصابت
يا ضجه‌ي سوم شخص غايب را به وقت اجابت در هرم بوسه‌هاي تو.
نمي‌شد نگويي «خوبم، همه‌چيز خوب است»
تا گورهاي دسته‌جمعي بيشتري حفر نکني؟
نمي‌شد از پيانوي سوخته و صداي هلي‌کوپتر حرف بزني
تا اقلا هولوکاست را انکار نکرده باشي؟
شعر که قدم به خيابان مي‌گذارد، همه‌ي صفات محو مي‌شوند
روبرو بسته است. مجبوري عقب عقب بروي از ميان کوچه‌هاي تنگ  محو
که خط کشي‌هاشان را از ياد برده‌اي
شتاب‌زده، انگشت در شيشه‌ي مرکب
«ما ايستاده‌ايم» ديوارهايي را سياه مي‌کني
که روزي مي‌توانستي به آن‌ها تکيه کني
و حالا در فشار عجول دست‌هايت فرو مي‌ريزند، گرد و خاکي بلند نمي‌شود
خانه‌ها خالي است، پيانوي سوخته‌ي قديمي در کوچه افتاده،
لال، اشارت دست‌هايت را نمي‌فهمد، زير انگشت‌هايت پودر مي‌شود
و نت‌هاي صامتش در غروب سياه و سفيدت منتشر مي‌شوند
سياه، سفيد، چکمه‌هاي سرخت، در سکوت کوچه مي‌گريزد.
در فاصله‌ي کلمه و شيئ، عنکبوت‌ها تار مي‌تنند
تارهاي اعصار، دهانت را پوشانده‌اند
لاشه‌ي ضميرهاي سرگردان به دهانم مي‌ريزد،
وقتي تو را مي‌بوسم.
مي‌بوسمت و کلمات مذابم کفشي مي‌شوند که به پا مي‌کني
عطر تازه‌اي که به خود مي‌زني.
هر شب خواب اجسادي را مي‌بينم
که از دهان تو در مغاک من فرو مي‌ريخت،
آواهايي سرگردان، که رستخيزي ندارند،
در تبعيد، تبعيد، خم اسيد است، وقتي لشگريان تو به شهر نزديک مي‌شوند
ماه در چاه فرو مي‌شود، و من به زبان تجزيه مي‌شوم
زبانم به کلمات، و کلمات به آواهايي تجزيه مي‌شوند
که از خطوط تلفن نمي‌گذرند، بر تارهاي دهانت مي‌پوسم
و ماه از گلوي زني بر مي‌آيد، که او را هرگز نبوسيده‌ام.
باد مي‌وزيد، زوزه مي‌کشيد، نمي‌خواستم در قاب عکس با او ديدار کنم.
نمي‌خواستم آلبوم‌ها را ورق بزنم. چشم‌ها را ببينم که نمي‌توانند بخندند.
پنجره‌ها به هم مي‌خورد، نمي‌دانستم چند خيابان از او فاصله دارم.
در تاريک روشن راه‌روهاي حکايات، در ورق زدن آلبوم‌هاي عکس،
او را با تفنگ و فانسقه در چارچوب در ديده بودم،
وقتي گل سرخي در دست مي‌گرداند، صفحه به صفحه پر پر مي‌کرد.
صفحه به صفحه، باد درها را به هم مي‌زد.
گلبرگ‌هاي لاي آلبوم را جمع مي‌کردم، عريان دراز مي‌کشيدم
گلبرگ‌ها را روي خودم مي‌ريختم.
باد مي‌وزيد، زوزه مي‌کشيد، دورش حلقه مي‌زدند
محو ماه بودند که سرخ، از گلويش بر مي‌آمد
در خيابان امير آباد، در ساعت پنج عصر
«نه! نمي‌خواهم ببينمش بگو به ماه بيايد!»
خاک صورت مهتابيش را مي‌پوشاند
آلبوم‌هاي عکس را مي‌پوشاند.
بسيار بودند، از راهپيمايي سکوت بر مي‌گشتند
از تبعيد و باد، همه‌ي شب گلبرگ‌ها را در همه‌ي شهر، پراکنده بود...

5 نظرات:

نعیمه گفت...

بعضی ها معتقدند که تاریخ یک روایت خطی نیست بلکه حرکتی دوری است.
شاید راست بگویند.
چرخه باطلی که در جای جای این کره خاکی تکرار می شود.

نعیمه گفت...

تو عضو توئیتری؟

مهتا گفت...

راههایی هنوز باز است.. هنوز...

مینا گفت...

عالی بود . عالی و ناراحت کننده . من هرگز اون چشمها رو فراموش نمیکنم . هرگز . چشمهایی که بخاطر ما برای همیشه بسته شد .

خوشه چین گفت...

سلام،
بی نظیر بود این شعر. از اونهایی بود که توفان به پا میکنه تو آدم.